Wednesday, February 21, 2007

مهوش خواهر مهيار

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
مهوش خواهر مهيار
يادمه که خواهر همين مهيار خيلی کس بود و يه جورايی هم اهل حال.منظورم اينه که کس نميداد.ولی حال ميدادبعد از اينکه مهيار مامانم و کرد اولش چيزی به من نگفت تا چند روز بعدش که خودم به روش آوردم و گفتم اگر به کسی بگه امکان کس کردن رو از خودش می گيره و اونم از خدا خاسته قبول کرد. منم به اين بهونه سر صحبت رو راجع به خواهرش باز کردم و اونم گفت که خواهرش کس نميده چون ميخاد که باکره بمونه.ولی ميگفت که خودش يکی دو بار کردتش ولی از کونمنم ازش خاستم که بساط رو واسه من هم درست کنه و اونم قبول کرد. چند روز بعدش که مامانش اينا رفته بودند سفر به من زنگ زد و جريان رو گفت و منم سريع پاشدم و رفتم خونشون. مهيار هم به مهوش خواهرش سپرده بود که منو تو خونه راه بدهمن که رسيدم اين مهوش لامصب انگار آماده بود.سريع يه خنده هايی کرد که حالت با مزش رو هنوز يادمهبعد از چند دقيقه بهش گفتم:اون چيه رو زمين افتاده؟اونم بلند شد و رفت اونجايی که من با دست اشاره کرده بودم و دولا شد که مثلا دنبال چيزی بگرده.بره با پای خودش اومده بود به دام گرگ.منم مهلت ندادم و پاشدم و از پشت کيرم و چسبوندم به کونش که از پشت شلوار جين خيلی آدم و حشری می کرد و اونم گفت: چيه؟فکر کردی بهت کس ميدم؟گفتم:نه!من کونت و ميخام.ميخام که کيرمو بذارم تو دهنت و کيرم و در آوردم و گرفتم تو دستم.حسابی داغ و سفت شده بوداونم که با شنيدن اين حرفای من حشری شده بود لباساشو در آورد و کيرمو گرفت تو دستاشبعدش گذاشتمش لای سينه هاش و حال دنيا رو بردم.پستونای اين دختر ۱۶ ساله انقدر باحال بود که به پستونای مامانم ميگفت زکی!(اگر مامانم و کردين بهش اينو نگين که اونوقت نه به شما کس ميده و نه به من!) داشتم حالی ميکردم که نميشد تصور کرد.وسط اين حال بودم که يهو کيرم و گرفت و کرد تو دهنشهمين جور که ميخورد و ساک ميزد بهم نگاه ميکرد و انقدر اين کارش شهوت انگيز بود که یهو منفجر شدم و آبم راه افتاد تو دهنش و منم سريع کيرم و کشيدم بيرون و بقيه آبم و ريختم رو صورتشحالی کرده بودم که نميتونستم تصور کنم.فکر نمی کردم دهن اين دختر رو بتونم اينجوری بگاميه جورايی خوشش نيومده بود و اينو مهيار بعدا بهم گفت.منم دفعه های بعدی گذاشتم تو کونش که خودش يه ماجرايی داره که بعدا براتون ميگم.ولی اين آب ريختن رو صورت مهوش خيلی حال داد.الان شنيدم که شوهر کرده و از اونجايی که شوهره زياد براش کافی نيست کس هم ميده.بد هم نيست!بکارتشو که داد به شوهره و اون روزا هرچی ما اصرار می کرديم بهمون کس نمیداد.حالا بازم ميخام برم سراغش.شايد اين کس زيبا رو هم تونستيم بکنيم

کس دادن مامانم به مهيار

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
کس دادن مامانم به مهيار
دوست ندارم که جريانای مختلفی رو که اتفاق افتادن پشت سر هم براتون بگم و واسه همين شايد از اين به بعد يه کمی پراکنده تعريف کنمچند سال پيش وقتی هنوز دبيرستان ميرفتم مامان گاهی اوقات ميومد دنبالم و از اونجايی که واسه خودش کسی بود بچه ها خيلی نگاش می کردند و جالب بود که منم اصلا ککم نميگزيد و يه جورايی خندم ميگرفت. يه بار که اينو به مامان گفتم بهم گفت:-بدم نمياد يه بار هم با بعضی از دوستات هم يه حالی بکنمگفتم:-جدا؟ميخای رديفش کنم؟مامان خيلی بی تفاوت گفت:-آره.چرا که نه؟گفتم:-از همه بيشتر کی چشتو گرفته؟گفت:-اون پسره که هميشه باهاش از در ميای بيرونفهميدم که مهيار رو ميگه و جالبه که مهيار از همه دوستام حشری تر بود!برنامش رو چيديم.قرار شد که من به مهيار بگم که برای اينکه با هم درس بخونيم بياد خونمون و مامان هم ترتيب بعدش رو بده.دلم سير و سرکه بود که مامانم و با مهيار با هم ببينمخلاصه!روز موعود رسيد و مهيار هم از همه جا بيخبر و بدون اينکه بدونه که يه کس ناز منتظرشه اومد خونمون و مامان هم که يه لباس سکسی پوشيده بود درو باز کرد و گفت:-بفرمايين تو.علی رفته خونه خالش و الان مياد.به من زنگ زده و گفته که شما مياين و بهم سپرده که بهتون بگم که بياين تو و چند دقيقه منتظرش بشينمن تو انباری بودم و همه چيزو ميشنيدم ولی حيف که نمی تونستم قيافه بهت زده مهيار رو ببينم.هر چند ميتونستم تصور کنم چه آبی از لب و لوچش آويزون بود وقتی مامان رو تو همچون حالت و لباسی ديد!مهيار اومد تو و تو سالن منتظر من نشست.مامان هم رفت و براش يه بشقاب ميوه آورد.حالا خوب ميتونستم همه چيز رو ببينم.مامان که ميخاست بشقاب و بذاره رو ميز چشای مهيار فقط به پستونای مامان بود که از زير اون تاپی که پوشيده بود کاملا معلوم بودند.چشای مهيار ۱۲تا شده بود از صحنه ای که داشت ميديد و مامانم بدون اينکه چيزی بگه با يه خنده شهوت انگيز بشقاب رو گذاشت رو ميز و گفت:-بفرمايين.راحت باشين.ببينين من چقدر راحتممهيار هم گفت:-بله البتهفکر کنم که فهميد قضيه چيه.چون دستش و برد طرف دامن کوتاه مامانم و گفت:-اين دامنتون خيلی قشنگه.مامان منم مثل همينو داره.ميشه دست بزنم ببينم جنسش چيه؟مامانم فهميد و گفت:-البته!وقتی که مهيار داشت به دامن دست ميکشيد مامانم لای پاشو باز کرد و گفت:-به هر جايی که بخای ميتونی دست بزنیمهيار هم دستشو گذاشت رو رون پای مامانم و سرش و برد جلو و لای پای مامان رو بوسيد. مامانم به پشت دراز کشيد و دستش و برد پشت سرش و موهای تازه مش کرده اش رو باز کرد.مهيار هم جلو تر رفت و رفت تا رسيد به شرت مامانم. شرت رو کنار زد و از اونجا لبش رو گذاشت رو کس مامانم.مامان بعدش بهم گفت زبونش انقدر داغ و باحال بود که داشتم ميمردمهمون موقع بود که صدای آه و ناله مامان رو شنيدم و خودمم حشری شده بودم.مهيار خيلی حرفه ای بود و همونجور که می خورد شرت رو در آورد و دستاشو برد لای پستونای مامانم و مامان هم دست رو سر مهيار می کشيدبعد از اون مامان پاشد و کير مهيار رو در آورد و من که اولين بار بود کير دوستم و ميديدم خندم گرفته بود بخصوص که خيلی کوچولو بود. مامان هم اينو فهميد و به روی خودش نياورد و يه جورايی فهميدم که خوشحالم شد و بعدا دليلش و فهميدم! واسه اينکه اينجوری راحت ميتونست کون هم بده.کاری که مثلا با کير آقا ابراهيم ميوه فروش يا رامين زری جون اينا نمی شد کرد! کير مهيار شق شق بود و مامان هم که شروع کرد به ساک زدن دادش رفت به آسمون از شدت خوشی! مامانم تو ساک زدن نظير نداره و اين و من خوب می دونم بخصوص که ساک زدن بقيه(از جمله مامان همين مهيار)رو تجربه کردم و می دونم که وقتی مامان ساک ميزنه آدم انگار تو بهشتهبعدش واسه اينکه جلوی اومدن آب کير مهيار رو بگيره کير رو از دهنش در آورد و يه کمی سرش رو فشار داد که من تازگيا تو سايت سکاف خوندم که اين کار به چه دردی ميخوره!بعد از اين کار برگشت و کونش و کرد به طرف مهيار و گفت:-بکن!من و بکن!همين حرف هم مهيار و به شدت حشری کرد و گفت:-چشم.من نوکر اين کون هم هستم.ولی کس رو نميشه کرد؟ مامانم گفت:-چرا.ولی بعد از اينکه کونم و سفت گاييدی!مهيار هم کير کوچولوش رو گرفت تو دستش و گذاشت دم کون مامان و آروم آروم کرد تو کون مامان و من مونده بوده که چرا قبلش اونو چرب نکرده.هز چند هم رو کير مهيار آب دهن مامانم بود و هم اينکه مامان از بس کون داده بود ديگه احتياج به چرب کردن نداشت و با اولين فشار مهيار، اين کون مامان بود که کير مهيار رو تا ته تو خودش جا داد و از آه و اوهی که مامان می کرد فهميدم که داره حال می کنه. مهيار هم که ديوونه شده بود و همينجور می کرد تو و مياورد بيرون و کلی سر و صدا راه انداخته بودند!!بعد مامان بلند شد و رو به مهيار دراز کشيد و گفت:-آفرين!از اونجايی که خوب کون می کنی بايد بهت يه کس هم جايزه بدممهيار هم خوشحال شد و کيرشو آورد جلو تر و گذاشت تو کس مامانم و صدای آه هر دوشون رفت رو هوا.مامان داد ميزد و می گفت:-آها ! بکن بکن. محکم تر!محکم تر!و مهيار محکم تر فشار ميداد و ميگفت:-چشم.چشم.هر چی شما بگين.چشم.چه کسی.جوووون!وبعد گفت:-آبمو کجا بريزم؟مامانم گفت:-هر جا دوست داری.بريز رو کسم بريز رو پستونام.بريز تو دهنم.هر جا عشقته!و همون موقع بود که مهيار کيرش و در آورد و فکر کنم يه کمی هم دير در آورد و آبش اومده بود و بقيه اش رو خالی کرد رو کس مامان. و بعدش هم يه کمی کيرش و ماليد رو کس مامان و لب کونشمعلوم بود که مامانم کلی حال کرده بود.چون بعدنا ميگفت:-با اينکه کيرش کوچيک بود ولی کلفتيش واسه کون من خوب بود!و از اون به بعد به مهيار فقط کون ميداد و مبگفت:-هيچکسی مثل اين پسر مدرسه ای کونم و انقدر باحال نگاييده بود

مامانم برام ساک زد

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
مامانم برام ساک زد
یه مدت گذشت و مامان هیچی به روم نیاورد ولی بعدش شروع کرد باهام صحبت کردن درباره ی رابطه ی بین مردو زن و اینکه این کار نه تنها هیچ عیبی نداره بلکه کلی هم آدم رو شاداب و سرحال نگه میداره بعد بهم گفت: -ببینم علی.تو داری بزرگ میشی.یه چیزایی هست که باید بفهمی.منم خوشم نمیاد که بخوام یه چیزایی رو ازت قایم کنم.بیا با هم راحت باشیم و حرفمون رو به هم زنیم گفتم: -میدونم.من خودم مبدونم که تو....که تو..... کلمه به دهنم نمیومد.مامان گفت: -کس میدم! من مات و مبهوت ایستادم و نگاهش کردم.خندم گرفته بود و نمیتونستم چیزی بگم.مامان گفت: -راحت باشیم عزیزم.من کس میدم و این کار رو دوست دارم.پدرت که من و ول کردو رفت و منم آدمیم که خیلی به سکس نیاز دارم و باید خودم و ارضا کنم سرم رو تکون دادم یعنی اینکه میفهمم مامان گفت: -من از فانتزی تو سکس خوشم میاد.دوست دارم با آدمای مختلفی باشم و حال کنم و اصلا هم برام مهم نیست که مردم چی میگن مونده بودم چی بگم.بعد از چند لحظه سکوت گفتم: من میدونم که تو.......تو..... مامن گفت: -راحت باش.بگو! بگو "کس میدی" خندیدم و گفتم: -میدونم که کس میدی.حتی با آقا ابراهیم میوه فروش و رامین زری جون اینا هم دیدمت که بهشون دادی مامان سرشو تکون دادوگفت: -حدس میزدم. اشکالی هم نداره.ولی ببینم؟بدت اومد وقتی میدیدی که منو میکردن؟ گفتم: -نه!یه جوری هیجان انگیز بود گفت: -الحق که پسر خودمی.منم هم سن و سال تو بودم خیلی کیف میکردم که بقیه رو موقع عشقبازی ببینم.ما یه همسایه داشتیم که من با هزار کلک تونسته بودم از دیوار اتاق خودم به دیوار اونا راه باز کنم و خیلی از شبا کردنشونو میدیدم و حال می کردم گفتم: -با خودت هم ور میرفتی؟ گفت: -آره.ولی شرت بابام رو نمیگرفتم با خودم ببرم تو توالت! سرخ شدم و زبونم بند اومده بود مامان خندیدوگفت: -شوخی میکنم.من میدونم که تو اون شب چه حالی داشتی.هیچ اشکالی نداره و کاملا طبیعیه. از کس من خوشت میاد؟ به تته پته افتاده بودم.گفتم: -خیلی خوشگله گفت: -میدونم.همه همینو میگن.تنگم هست! زبونم چسبیده بود به سقف دهنم.حس میکردم که همین الانه که کیرم بزنه بالا.دستمو گذاشتم روش غافل از اینکه مادر من که یه جنده ی حرفه ایه فهمید و با خنده اومد پیشم و گفت: -اینو حبس نکن! بذار بیاد بالا.منم یه حالی میکنم.ببینم کیر پسرم خوبه یا نه؟ و قبل از اینکه من به خودم بیام دست کرد تو شرتم و کیرم و گرفت. وااااای اولین بار بود که همچین چیزی رو حس میکردم.داشتم میمردم.چه کیفی داشت. دستمو بردم لای پستونای مامان و شروع کردم به مالیدن که صدای ناله اش درومد.منم حال کردم و بیشتر و محکمتر فشار دادم مامان هم کیر منو در آورد و یه نگاهی بهش انداخت و گفت: -به به! عجب کیر کار درستیه و کرد تو دهنش.داشتم منفجر میشدم.میدونستم که همین الاناست که آبم بیاد. گفتم: -مامان نه!میخام بکنم تو کست! مامانمم گفت: -بار اولته.میخام که آبت و ببینم.میخام آبت و بخورم.(من داشتم از حشریت میمردم!)میخام ببینم کیر پسرم چقدر آب داره.دفعه ی بعدش بهت کس میدم.همون کس تنگ و که..... اینجای حرفش بود که من دادی زدم و حس کردم هر چی آب تو بدنم وجود داره داره ازم میره بیرون و دیدم که مستقیم رفت تو دهن مامان و مامان با چه ولعی داشت میخورد.دهنش و باز نگه داشته بود و با هر فشار آبی که از کیرمن میزد بیرون حالی میکرد و حتی نمیخاست یه قطرشم از دست بده و تا ته آبم و خورد و بعدش شروع کرد به ناز و نوازش کردن کیرم که شل شده بود.منم خجالت میکشیدم که کیرم شل شده. ولیانقدر هیجان زدهبودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.مامان هم دستی به سینه ام کشید و گفت: -حالا برو تو حموم و خودت و بشور گفتم: -من کست و میخام.میدی یا نه؟ گفت: -خوبه که راحت داری حرفت و میزنی. آره بابا کسمم بهت میدم نگران نباش!ولی نه الان.الان برو یه دوش بگیر که من برات یه معجون درست کنم حال بیای

مامانم تو حموم

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
مامانم تو حموم
تو کل راه برگشتن به خونه یه کمی کلافه بودم و زیاد سر حال نبودممامان پزسید -چیه؟چیزی شده؟گفتم:-نه!خستمه و خوابم میادگفت-الان داریم میرسیمو منم همهاش یاد صحنه هایی بودم که دیده بودم.تو همین ماشینی که توش نشسته بودم.و کس همین زنی که بغل دستم نشسته بود.آره کس مامانم!وقتی رسیدیم خونه مامان گفت-تو برو بخواب.منم یه دوش میگیرم و میخوابمانگار دنیا رو بهم داده بودن.آحه اینجوری میتونستم برم از سوراخ در مامان رو دید بزنمرفتم تو جام و خودم و زدم به خواب.وقتی دیدم صدای آب داره میاد بلند شدم و رفتم پشت در و شروع کردم به دید زدن.اول از همه شورت مامان رو دیدم که دم در افتاده بود.برش داشتم و بوش کردم.میخاستم بفهمم کس چه بویی میده.بوی عجیبی داشت.بعدش شرمع کردم به دید زدن. وای که چه صحنه ای بود.مامانم داشن دقیقا کسش رو میشست و اینجوری که لاش رو باز میکرد من میتونستم همه ی کسش رو ببینم.داشتم دیوونه میشدم.شروع کردم به ور رفتن با خودم.مامانم همون لحظه برگشت و من تونستم اون کون خوش تراشش رو ببینم و آبی که همونجور داشت از روش رد میشد.گلوم خشک شده بود و محکم داشتم کیرم و میمالیدمیهویی صابون افتاد و مامان همون جور که پشتش به من بود خم شد تا اونو برداره و من اونی رو دیدم که آتیش به جونم زد.مسش رو از عقب تو حالت دولا دیدم که دو تا لبه های صورتیش زده بودن بیرون و دیگه نمیتونستم طاقت بیارم. همونجور که شرت مامان تو دستم بود رفتم تو دستشویی و گذاشتمش رو صورتم و شروع کردم جلق زدنخودم رو رو مامان میدیدم که دارم میکنمش و مامانم میگه "درد داره!جووون بکن!بکن!" و دیوونه شده بودم. کون مامانم رو میدیدم که حالا دولا شده و کس صورتیش زده بیرون و من تا ته کیرم و میفرستادم توش.صدای ناله های اون شبش رو هم تو گوشم میشنیدم و.....! آبم اومد.برای اولین بار بود که آبم اومده بود و من خیلی هیجان زده بودم.بخصوص وقتی صدای آب از حموم نمیومد و من فهمیدم که مامان داره میاد بیرونواسه همین سریع شرتمو کشیدم بالا و دستمو شستم و اومدم بیرون.رفتم و اتاقم و تو رختخواب درزکشیدم و خودمو زدم به خواب.صدای پای مامان رو میشنیدم که تو خونه داشت راه میرفت.انگار که تو کل خونه داره دنبال چیزیمیگرده. یادم افتاد که شرت مامان دستم بود و منم همونجوری ولش کرده بودم به امان خدا!مامان رفت تو توالت.نفسم بند اومده بود.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده.سکوت سختی بود.ولی مامان هیچی نگفت و رفت تو اتاق خودش و منم از شدت خستگی بعد از جلق خوابم برد

کس دادن مامان رو کاپوت ماشين

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
کس دادن مامان رو کاپوت ماشين
چند روز بعد از اون قضیه ی آقا ابراهیم میوه فروش با مامان بحث دختر بازی و دوست دختر شده بود و مامان میخاست راجع به سکس برام حرف بزنه که من یه جورایی از زیرش در رفتمچند شب بعدش خونه ی یکی از دوستای مامان دعوت بودیم. این دوست مامان از دوران دانشجوییش با مامان دوست بود و با شوهرش تنها زندگی میکردن.اینجوری که شنیده بودم بچه دار نمیشدناون شب خیلی ها بودن.بخصوص رامین که برادر همین دوست مامان بود و من همیشه تعجب میکردم که چطوری وسط مهمونی معمولا این رامین و مامان من یهو غیبشون میزنهاون روز شک کردم که نکنه مامان با این آقا رامین هم "بازی" میکنه!این بود که اونشب همه ی حواسم رو جمع کردم که ببینم جریان چیهمهمونی خیلی شلوغ پلوغ بود و همه جور آدمی بودن.منم خیلی با این تریپ شلوغ حال میکردم ولی همه ی حواسم به رامین و مامان بود که از اول شب مدام داشتن با هم شوخی میکردن و مشروب میخوردنیهو دیدم که یکی از دوستای همین رامین اومد طرفم و شروع کردباهام حرف زدن از درس و مدرسه.منم کلی تعجب کردم که چرا آدم به این گندگی میاد با من حرف بزنه.کل مدت حواسم به مامانم بود و همینجور که جواب این مرتیکه رو میادم زیر چشمی اونا رو هم میپاییدم.یهو دیدم مامان بلند شد و رفت پیش دوستش و گفت : "زری جون من یه نوار خیلی خوشگل دارم که تو ماشینه.برم بیارمش" و حتی منتظر جواب زری جون هم نشد.دیدم که پشت سرش رامین هم راه افتاد به این بهونه که درست نیست شما تنها برین بیرون و مامانم هم حرفی نزد.خواستم دنبالشون برم که این دوست رامین دستم و گرفت که کجا میری؟ گفتم باید برم توالت! و خودمو ول کردم و رفتم تو توالت.بعد از چند لحظه هم اومدم بیرو ن وتا دیدم حواس کسی نسیت تند رفتم از خونه بیرون.میدونستم که ماشین تو پارکینگ پارک شده.آروم رفتم از پله ها پایین. تو تاریکی نمیشد خوب توی ماشین رو دید.رفتم نزدیک تر و یه جوری خودم رو پشت دیوار قایم کردم یه نگاه انداختم و دیدم که لب رامین و مامانم رو همه و دست رامین هم کون مامان رو سفت چسبیده.بعدش مامانم به رامین گفت: -بیا تو.بیرون میبیننمون! رامین هم قبول کرد قلب من دوباره شروع کرد به تند تند زدن.هم خوشم میومد و هم یه جورایی برام عجیب بود.شروع کردم با خودم ور رفتن و اونا رو هم دید میزدم مامانم سینه هاش رو انداخته بودبیرون و رامین هم داشت میخورد.تو همین گیرو دار بود که مامانم دستشو برد تو شلوار رامین و کیرش رو درآورد.یه نگاهی بهش انداخت و گفت: -خوشم میاد که کیر گنده ای داری.وگرنه امکان نداشت بهت کس بدم رامین هم شروع کرد به ور رفتن به پستونای مامان و بعدش گفت: -این تو که نمیشه بکنیم.بیا بریم بیرون مامان گفت: -نکنه که ببینن؟ رامین هم گفت: -نه.اینجا الان تو این آخر هفته ای همه شون رفتن خارج ار تهران! اومدن بیرون و من برای بار اول چاک کس مامانم رو دیدم.البته قبلا هم تو حموم دیده بودم ولی این بار نمیدونم چرا انقدر فرق داشت! مامانم رفت رو کاپوت ماشین دراز کشید رامین هم اومد جلو و گفت: -میخام جوری بکنمت که از درد نتونی راه بری! با خودم فکر کردم که چرا باید این "بازی" درد داشته باشه! ولی دیدم مامانم گفت: -همینو میخام!همینو میخام! رامین هم یه لبخندی زد و آروم کیرشو گذاشت رو کس مامانم مامان یه ناله ای کرد.از اون ناله ها که آدم دلش ضعف میره.بعدش رامین کرد تو کس مامان که مامان از درد لبشو گاز گرفت تا صدای جیغش نزنه بیرون. رامین همینطور عقب جلو میکرد و مامانم داشت حال میکرد.منم که کیرمو گرفته بودم تو دستم و داشتم برای خودم جلق میزدم. بعد از یه مدت مامانم بلند شد و شروع کرد به ساک زدن و رامین داشت ارضا میشد که خودش رو کشید عقب و گفت: -میخام بذارمش لای سینه هات مامان از خدا خاسته اومد جلو و کیر گنده ی رامین رو لای پستوناش جا داد و شروع کرد به عقب جلو کردن. هر چند لحظه یه بار وقتی کیر رامین میومد تا نزدیکیای دهنش زبونش رو هم میاورد بیرون و یه حالی به اون کیر بیچاره میداد که داشت منفجر میشد همینطور که ادامه میدادن رامین کیرشو گرفت تو دستش و با یه حرکت آبشو ریخت رو پستونای مامان.من خشکم زده بود که یه کیر چطور میتونه انقدر آب داشته باشه نزدیک به 15-16 ثانیه آب از کیر رامین اومد تا تموم شد و مامان شروع کرد آروم براش ساک زدن رامین هم سرشو برده بود بالا و معلوم بود که داره کیف میکنه.فهمیدم چرا این بازی انقدر میتونه جالب باشه بعدش هم یه لب از هم گرفتن و مامانم شروع کرد به پاک کردن خودش.منم سریع و آروم رفتم سمت پله ها.نمیخاستم که بفهمن که من دیدمشون

عشق مهتاب

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
عشق مهتاب
اول اینو بگم که این سرگذشتی رو که می خونید داستان نیست همش هم سکسی نیست .... این یه سرگذشت واقعیه از ساده لوح بودن یه دختر 14-15 ساله ....اولین باری که دیدمش از پنجره سرویسمون بود .. اون موقع دوم راهنمایی بودم .. کسایی که با یه نگاه عاشق شدن حرف منو خوب میفهمن ..فقط با یه نگاه .. یه نگاه اونم تو یه ثانیه عاشقش شدم ... به چشم من قشنگ ترین پسر دنیا بود .. اما دوستام فقط بهم خندیدن ... اونو یه پسر سیاه چشم چرون دیدن که نه تنها هیچ قشنگی نداره حتی ارزش نگاه کردن هم نداره ... اینو با تمام وجودم بهش رسیدم که عشق آدمو کور میکنه ... بعد دیدنش کاره من فقط شده بود به اون فکر کردن ... روزی که دیدمش دمه سوپر واستاده بود که بعدنا فهمیدم سوپر باباشه ... سرویسمون هر روز از اون مسیر میگذشت . کاره منم شده بود دید زدن اون ... مغازشون یه چهارراه با خونه ما فاصله داشت ... با اینکه مدرسه من زیاد دور نبود اما سرویس داشتم ... بابام یه فرهنگی بازنشسته بود و به قول خودش ترجیح میداد هزینه سرویس هم روی هزینه های دیگش باشه اما مطمِین باشه که دختر ته تغاریش بدون اذیت و سختی تو این جامعه خراب رفت امد می کنه ....یه مدتی که گذشت تصمیم گرفتم هر جوری که شده از جلوی مغازش رد بشم یا حتی ازش یه چیزی هم بخرم ... به هر نحوی که میشد مامان یا خواهرمو راضی میکردم که منو ببرن تا چهارراه ... نیمیدونید چه حالی پیدا میکردم حس میکردم الانه که قلبم کنده بشه ... جرات نمیکردم حتی مثل ادم بهش نگاه کنم ... شاید تو نظر اون خیلی خنده دار بود ... یه دختر 14 ساله که واسه اولین بار عاشق شده .. نه اصلا میدونه سکس چیه و نه تا حالا تو عمرش تجربه دوستی با یه پسرو داشته... اون قدر رفت امدمو زیاد کردم تا بالاخره فهمید که یکی هست که واسه دیدن اون تا اونجا می یاد ... یه مدت گذشت .. من حتی نمیدونستم که اسمش چیه یا اصلن چند سالشه ... بهش می گفتیم سوپریه .. اولای ماه رمضون بود که مدرسمون کلاس دوره کردن قران رو گذاشت ... چون ساعتش 2 ساعت بعد مدرسه بود دیگه سرویسی در کار نبود ... قرار شد خودم بر گردم .. اونم به خاطر این که بابا چون مدرسه شاهد بودن خودشون تا ساعت 2 کلاس داشتنو نمیتونست دنبال من بیاد ... ساعت حدود 1:30 بود که کلاسمون تموم شد ... نمیدونم خودمو چه طوری رسوندم دمه مغازش ... دمه در واستاده بود ... اینم بگم که با این که واسه دیدنش له له میزدم اما اون قدر شرم داشتم که وقتی میدیدمش جرات نگاه کردن تو چشماشو پیدا نمیکردم ... اومدم برم تو کوچه که یهو گفت منم باهات بیام .. لال شده بودم پاهام اصلن تکون نمیخورد انگار پاهام به زمین چسبیده بود ... به سختی اومدم تو کوچه .. دنبالم اومد ... همپای من شروع کرد به اومدن .. اصلا نمیشنیدم چی میگه .. تو یه دنیای دیگه بودم ... اون روز تازه فهمیدم که اسمش مجتباس 19 سالشه و تو سوپر باباش کار میکنه ... قرار فردا رو هم تو همین ساعت گذاشتو رفت ... نمیدونم خودمو چه طور رسوندم خونه. 5 دی بود .. دیماه ساله 79 ... فردا هم دیدمش فردا و فرداهای دیگه تا چشم باز کردم دیدم با هم دوست شدیمو اگه یه روز باهاش صحبت نکنم روزم شب نمیشه ... دیوانه وار دوسش داشتم یه چیزی بالاتر از عاشقی ... از همون اول دوستی سعی کرد با من راحت باشه .. اولش از فحش دادن شروع کرد .. اول فحشای با تربیتی بعد کم کم رسید به خواهرو مادرو برو تا بالا ... طوری شده بود که پشت تلفن صد بار منو میکرد .... شاید باورتون نشه .. اما من اصلا از بعضی حرفاش سر در نمیوردم ... وقتی هم شروع میکرد به قول خودش سکسی صحبت کردن من نتنها هیچ حس لذتی بهم دست نمیداد حتی بعضی وقتا از حرفایی که میگفت حالت تهوع بهم دست میداد ...با این که تو مدتی که باهاش تلفنی صحبت میکردم همش در مورد سکس صحبت میکرد اما هیچ وقت از دستش دلخور نمیشدم انقدر کور شده بودم که حتی نمی فهمیدم قصدش از این کارا چیه ... یه مدت همین طوری گذشت ... نمیدونم سر چی شرط بسته بودیم .. اما هر چی بود من باختم .. اول شرطمون سر یه بستنی بود اما اون زد زیرشو گفت باید لب بدی ... از اون اصرارو از من انکار تا بلاخره به بهانه اینکه باهات قهر میکنمو این جور چیزا راضیم کرد ... چند وقت بود که کلاس زبان اسم نوشته بودم .. ساعتش یه ربع به چهار تا پنج و نیم بود ... من باید سه و ربع از خونه میرفتم بیرون .. دقیقا اوج خواب بودن مامان اینا ... راضی شدن که با اتوبوس خودم برم .. ایکاش هیچ وقت راضی نمیشدن ... وقتی فهمید که میتونه منو بیرون گیر بیاره خیلی ذوق کرد .. اینو هم بگم که من تو ابن مدت دوستیم هیچ وقت بیرون باهاش نرفتم .. فقط تو مسیر مدرسه اونم با سرویس یا اگه تا چهارراه میرفتم که اونجا هم تنها نبودم ... اون روز کلاس داشتم .. چون اون ساعتی که میرفتم بیرون مامان اینا خواب بودن .. اگه 15 دقیقه هم زود تر میرفتم هیچکس نمیفهمید ... 15 دقیقه زود تر زدم بیرون .. خودمو رسوندم به مغازش .. انگار دنیا رو بهم داده بودن .. دیدنش بعد چند وقت ... هنوز بهم سلام نکرده بودیم که گفت : یادته که شرطو باختی ... وا رفتم .. اما خر تر از اون بودم که بفهمم اون منو فقط واسه سکس میخاد ... بیرونو یه نگاهی کردو اومد طرم دستاشو دور بازوهام گذاشتو صورتشو جلو اورد .. کپ کرده بودم لبام بسته بود .. اصلا بلد نبودم لب بدم .. لباشو به لبام چسبوند لبامو یه خورده مکیدو یه هو عصبانی گفت لباتو باز کن دیگه ... اصلا نمیدونستم باید چیکار بکنم .. لباشو از رو لبام برداشتو شروع کرد بهم خندیدن .. گفت : پس لب دادنم بلد نیستی .. اوستات میکنم ! ... وقتی خودشو بهم نزدیک میکرد هیچ حسی نداشتم حتی چندشم میشد .. اما از حالتای اون میشد فهمید که یه جورایی لذت میبره ... اون روز گذشت اما از اون روز به بعد شروع دردسرای من بود .. دیگه ول کن نبود چون کلاسام روز در میون بود میدیدمش .. ازم لب میخاست .. انقدر بهش لب داده بودم که دیگه به قول خودش استاد شده بودم ... هیچ احساسی نداشتم شاید میشد که نیم ساعت فقط لباش رو لبام بود اما دریغ از یه احساس لذت ... دیگه انقدر جریت پیدا کرده بودم که تا پنج دقیقه مونده به کلاسم تو مغازش میموندم و مو قع رفتن واسم ماشین میگرفت ... انقدر کور شده بودم که حاضر بودم هر کاری مبخاد باهام بکنه اما باهام دوست باشه ... من دنبال حس کردن روحش بودمو اون دنبال بدست اوردن جسم من .. من دنبال یه لحظه دیدنش و اون دنبال یه لحظه دستمالی کردن من ... یه مدت که گذشت شروع کرد به بهانه گیری .. میگفت این جوری که نمیشه ..یه لب خشک و خالی که حال نمیده ... از سری بعد هم منو میبرد پشت یخچال مغازه به بهانه این که یه وقت کسی نبینت .. اولین باری که دستشو طرف سینه هام برد با برخورد شدید من روبرو شد .. اما به قول خودش پروتر از این حرفا بود ... اینم بگم که من اگه بهش چیزی نمیگفتم یا اعتراضی نمیکردم فقط به خاطر این بود که دوسش داشتم . نمیخاستم از دستش بدم .. میدونستم که 1000 تا دوست دختر داره . میدونستم که با چندین نفر سکس داره .. میدونستم که عرق میخوره .. همه اینا رو بهم میگفت اما من اونو با همه این کاراش قبول داشتم ... انقدر دوسش داشتم که حتی وقتی ازش واسه همیشه جدا شدم هر وقت گذری میدیدمش بازم قلبم میلرزیدو ته دلم خالی میشد ....دفعه بعد که رفتم مغازش به زور سینمو تو دستش گرفت ... شروع کرد به مالوندن اما دریغ از یه ذره احساس لذت بردن من ... گریم گرفته بود .. اون خودش تو یه حالو هوای دیگه بود اما من .... دفعه بعد در کمال پرویی بدون اینکه به اعتراضای من توجه کنه دکمه های مانتومو باز کرد و شروع کرد به خوردن سینه هام... خدا میدونه فقط به خاطر اینکه از دستم ناراحت نشه هیچی بهش نمیگفتم ... تو خیال خودم واسه اینکه خودمو قانع کنم میگفتم که ما که بالاخره یه روزی با هم ازدواج میکنیم پس چه اشکالی داره ... بزار راحت باشه .. !! اینم بگم که تو این مدت دوستی حتی یه بار هم به من نگفت که دوسم داره .. حتی یه بار که به زور ازش پرسیدم گفت که دوسم داره اما عاشقم نیست .. من خر بودم احمق بودم با این که میدونستم دوستیمون هیچ فایده ای نداره که هیچ تمام واسه من ضرره چه مالی چه عاطفی اما باهاش دوست بودم .. حتی بعضی وقتا یه کارایی میکرد که هر کس دیگه اگه جای من بود یا اگه من اون مهتاب الان بودم بیخیالش میشدم که هیچ دهنشو هم سرویس میکردم .. زنگ میزدم بهش اگه حال نداشت صحبت کنه تلفنو قطع میکرد ... !! خورد شدن تا چه قدر ... چند روز بعد که رفتم دم مغازه سریع اومد جلو گفت خونه دوستم که همین پشت خالیه بیا بریم اونجا چون امروز داداشم مییاد دم مغازه نمیخام تو رو ببینه ... با اینکه راضی نبودم اما به خاطر اون رفتم ... دوستش تو پذیرایی نشسته بود فیلم نگاه میکرد .. منو برد تو اتاق .. سه سوت مانتو مو در اورد سینه هامو میمالید میخورد لب میگرفت .. سینه هامو گاز میگرفت .. دستش همه جا کار میکرد لای پام پشتم همه جا ... میخاست شلوارمو در یاره که نذاشتم .. قبول کرد که این کارو نکنه اما گفت به پشت بخواب .. بعد خودشم خوابید روم شروع کرد به مالوندن کیرش به کونم ... با اینکه از رو لباس بود اما صدای اه و اوهش بلند شده بود ... باورتون نمیشه اما من حتی نمیدونستم اسم اون چیزی که تو شرتشه کیره ... دستشو گذاشت رو کسم به زور مجبورش کردم برداره دوباره گذاشت دوباره دستشو پس زدم .. دستمو گرفت گذاشت رو کیرش .. یه هو احساس حالت تهوع بهم دست داد یه چیز درازه گنده زیر دستم بود .. دستمو کشیدمو زدم زیر گریه ... دستشو از رو دستم برداشتو با یه حرکت سریع یه هو شلوارمو کشید پایین ... سریع خودمو جمع کردم .. پایینو دیده بود .. گفت دفعه بعد که اومدی دم مغازه یادم بنداز یه تیغ بهت بدم ... !!!اون روز خودمو هر طور که شد از دستش نجات دادم ... ازش متنفر شده بودم ... تمام وجودمو نفرت پر کرده بود ... واقعا راسته که میگن فاصله عشق و نفرت از یه تار مو کمتره ... نفرتم وقتی به اوج رسید که یه روز بهش خیلی گله کردم گفتم که نمیخام باهاش سکس داشته باشم .. گفتم که چرا این کارا رو با من میکنی اما تنها جوابی که به من داد این بود : خودت خواستی من که به زور نکردم ... دلم میخاست خفش کنم .. یعنی این جواب من بود .. جواب دوست داشتن من ؟ گناه من چی بود .. فقط عاشقش بودم اونم یک طرفه و چشمو گوش بسته !! ... تلفنو قطع کردم .. دیگه هم بهش زنگ نزدم ... نمیدونید چی کشیدم ... یه سال طول کشید تا تونستم فراموشش کنم .. ضرر مالی هیچی اما ضربه روحی که خوردم هنوزم که هنوزه اثرش مونده .. الان 19 سالمه .. دیگه اون مهتاب 14 ساله نیستم که عقلم به هیچی نرسه و زود خر بشم ... اون همه چیمو ازم گرفت .. اعتماد کردنو دوست داشتنو .. کاری کرد که از هر چی مرده هر چی مذکره متنفر بشم ... بعد چند وقت خیلی دنبالم اومد .. اون ادمی که حتی ننگش میکرد زود تر به من سلام کنه ازم معذرت خواهی میکرد .. اما دیگه با دیدنش دلم نمیلرزید .. دیگه دوسش نداشتم ... حتی حاضر بودم که بمیره ... هنوزم که هنوزه واسم پیغام میفرسته ... من هیچ وقت نمیبخشمش واگذارش کردم به خدا ... میدونم که خدا خودش انتقام منو ازش میگیره ... من خر بودم من احمق بودم .. یه دختره چهارده ساله خام .. اما اون که دید من چه طوریم ... دید که من بچم ..چرا این کارو با من کرد .... ؟ ..بعد اون ماجرا تا الان با هیچ کس دوست نشدم ... نه که پیشنهاد نداشته باشم .. نه .. از خودم تعریف نمیکنم اما میگن که چهره قشنگی دارم .. یه دختر مو مشکی با چشای تقریبا عسلی ... خیلی ها دنبالم بودن اما من از همشون متنفرم .. به هر پسری که نگاه میکنم قیافه لجن اون و کاراش جلوم میاد .. بگید چیکار کنم ... کمکم کنید ...انو هم بگم که عشقی که بخاد با یه نگاه شروع بشه بهتره که نشه .. عشق مثل شرابه باید کم کم جا بیفته عشق با یه نگاه عشق واقعی نیست .. اون عشقی محکم و پا برجاست که دو طرفه باشه

ساده لوح

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
ساده لوح
بهداد دبیرستان رو تموم کرده و تازه وارد دانشگاه شده بود. ورود به این محیط جدید به او حس خوبی میداد؛ حس استقلال و مرد شدن مفاهیم جدیدی بود که برای بهداد خیلی تازگی داشت. پدر و مادرش دیگه مثل سابق اونو کنترل نمیکردن و آزادی عمل بیشتری پیدا کرده بود و بهمین خاطر دلش میخواست از این آزادی بیشتر استفاده کنه. بعد از اعلام اسامی قبول شدگان دانشگاه، پدرش مهمونی مفصلی گرفت و در حضور همه فامیل که برای چشم روشنی آمده بودند سوئیچ یک ماشین رو به پسرش هدیه داد. بهداد با خوشحالی به کوچه رفت، باورش نمیشد، یک پژوی 206 صفر کیلومتر! بهترین کادویی که میشه تصورش رو کرد!اولش رانندگی با این ماشین برای بهداد خیلی لذتبخش بود، ولی بعد از چند هفته بهداد وسوسه شد که از ماشینش استفاده بهتری ببره و بجای گاز دادن توی خیابونهای بالای شهر و بنزین حروم کردن، باهاش حال کنه! ولی مگر میشد؟ آخه بهداد هم مثل ماشینش صفر کیلومتر بود! اصلا" تجربه چنین کاری رو نداشت. اوج افتخارات بهداد گفتگوی تلفنی با نگین، دوست دختر ناز نازی و پرافاده اش بود! حالا چطور میشد یک سکس واقعی داشته باشه؟ تازه اگر خودش هم میخواست سوژه اش فراهم نبود!بالاخره دوستاش توی دانشکده وسوسه اش کردن و اینقدر توی گوشش خوندن که حال کردن کار ساده ایه که بهداد هم باورش شد و پیش خودش فکر کرد جمعه این هفته که پدر و مادرش خونه نیستن میتونه یه حال اساسی بکنهعصر پنجشنبه ماشینش رو برای سرویس به کارواش برد، حالا دیگه همه جای ماشین مثل آینه برق میزد. بهداد وقتی به خونه برمیگشت پیش خودش میگفت:عجب ماشینیه این 206! فردا حتما" باهاش خیلی حال میکنمصبح جمعه وقتی بهداد از خواب بیدار شد پدر و مادرش خونه نبودن. اونها به یک مهمونی خانوادگی در ویلای یکی از دوستان رفته بودن و تا عصر برنمیگشتن. یک پسر جوان، یک خونه خالی و یک پژوی 206، تقریبا" همه چیز برای یک سکس خوب در اون روز آماده بود. بهداد به حمام رفت، یک لباس اسپورت پوشید. برای درست کردن سر و وضعش یک ساعت جلوی آینه ایستاد و به خودش ور رفت. میخواست تیپ و قیافه اش جوری باشه که توی خیابون جلوی هرکس ترمز زد، بهش نه نگه و بدون معطلی سوار ماشینش بشه!با عجله ماشین رو از پارکینگ خارج کرد. نمیخواست حتی یک دقیقه از این روز دوست داشتنی رو از دست بده. گاز ماشین رو گرفت و یه راست به سراغ محله هایی رفت که از دوستاش شنیده بود توی اون محله ها میشه کُس بلند کرد! از بخت بدش هیچ اثری از یک دختر تنها در گوشه خیابون نبود. مدتی توی خیابونهای مختلف پرسه زد. از بس بالا و پایین رفت دیگه عصبی شده بود. دلش میخواست داد بزنه: آهای، یه دختر خوشکل زودتر بیاد سوار ماشین من بشه تا بریم باهم حال کنیم!!هر کس بهداد رو میدید میفهمید که این جوون امروز دنبال چی میگرده! البته یکی دو تا دختر توی خیابونها پیداشون شد ولی تا بهداد خواست به اونها برسه، افراد زرنگ دیگه ای بلندشون کردن و سر بهداد بی کلاه موند! دیگه کلافه شده بود. پیش از ظهر بود و هنوز هیچ سوژه ای پیدا نکرده بودبرای چندمین بار چشمش به خانم جوانی افتاد که چندمتر پایین تر از کیسوسک مطبوعاتی ایستاده بود. عجیبه بهداد یادش اومد که این خانم هم مثل بهداد الان نیم ساعته که اینجا منتظره. همینطور که از اونطرف خیابون زن رو ورنداز میکرد متوجه شد که او سوار هیچ تاکسی نمیشه. مثل اینکه او هم منتظر کسی بود! بهداد به سرعت دور زد. جلوی کیوسک ایستاد و به بهانه خرید آدامس از ماشینش پیاده شد. سراپای زن رو با دقت نگاه کرد. اندام درشتی داشت و چند سالی از بهداد بزرگتر به نظر میرسید، صورتش هم خیلی زیبا نبود، خلاصه چنگی به دل نمیزد. ولی بهداد فکر کرد بالاخره کاچی بهتر از هیچیه، شاید اگر این رو هم از دست بدم دیگه چیزی گیرم نیادماشین رو روشن کرد و به آهستگی شروع به حرکت کرد، وقتی به چند قدمی زن رسید چشماشون توی چشم هم افتاد، بهداد هیچ جذابیتی در این زن ندید ولی به نظرش اومد او هم داره با نگاهش بهش میگه که منهم امروز دنبال حالم! وقتی از جلوش رد شد از توی آینه دید که زن سرش رو برگردونده و داره ماشین رو نگاه میکنه. بهداد پاش رو روی پدال ترمز فشار داد. یه دنده عقب گرفت و وقتی جلوی زن رسید، شیشه ماشین را پایین کشید و خیلی مودبانه گفت:سرکارخانم این وقت روز گمان نکنم اینجا تاکسی گیرتون بیاد، بفرمائید سوارشید من میرسونمتون. زن لبخندی زد. در ماشین رو باز کرد و کنار بهداد نشست. قلب بهداد مثل گنجشک میزد. از یک طرف خوشحال بود که اون زن رو سوار کرده و از طرف دیگه میترسید اشتباه کرده باشه، تازه اگر پلیس توی خیابون میگرفتشون چی؟بهداد توی این فکرها بود که زن با لحن خاصی بهش گفت: خب حالا کجا میری؟ دل بهداد هری ریخت پائین! چهره اش قرمز شده بود و لته پته میکرد..... هرجا شما برید، اول شما رو میرسونم بعدش میرم خونه! زن که کاملا" متوجه دست و پاچگی بهداد شده بود با خنده ازش پرسید: کس دیگه ای خونتون نیست؟! بهداد مثل بچه ها گفت : نه بخدا، خودم تنها هستم! زن گفت: خیلی خب آقا پسر، پس منهم عجله ای ندارم، اول میام خونتون بعدش منو برسون! لحظه ای بعد اتوموبیل بهداد با سرعت به سمت خونه شون در حرکت بود!به خونه رسیدند، بهداد خیلی نگران و مضطرب بود. اصلا" انگار پشیمون شده بود ولی خب دیگه راه بازگشت نبود. زن با نگاهش لوازم لوکس خونه رو دید زد و با تمسخر به بهداد گفت: خب از کجا شروع کنیم؟! رنگ بهداد مثل لبو قرمز شده بود. مثل بچه های خوب با خجالت گفت : بفرمائید توی اتاقم تا بهتون بگم! وارد اتاق خواب بهداد شدند. زن مانتو و روسریش رو در آورد. همونطور که بهداد قبلا" هم فهمیده بود زیبایی چندانی نداشت. بهداد این پا و اون پا میکردزن با هرزگی گفت:زود باش آقا پسر! بهداد خیلی خجالت میکشید. تازه اگر هم خجالت نمیکشید اصلا" نمیدونست که در این موقعیت باید چکار کنه! زن لباسهای خودش رو درآورد. یک سوتین و شورت سفید توری پوشیده بود. کنار بهداد اومد و با تمسخر گفت: مثل اینکه بار اولته و زیاد وارد نیستی، بذار کمکت کنم!بهداد خودش رو به دستهای زن سپرد. زن پیراهن بهداد رو باز کرد. وقتی دستش رو به سینه سفید و کم موی بهداد کشید خیلی خوشش اومد. بعد کمربندش رو باز کرد و با خشونت شلوار و شورت بهداد رو باهم پایین کشید. بهداد از خجالت چشماش رو بست. زن اونو به سمت خودش کشید و ایستاده بغلش کرد. این اولین باری بود که بهداد بدن جنس مخالفش رو لمس میکرد. نوازشهای زن باعث شد خیلی زود دوباره شق کنه. با احتیاط دستش رو دور کمر زن برد. کمی اونو به سمت خودش فشار داد. حالا بدنهاشون بیشتر بهم چسبید. زن از تماس کیر شق کرده پسری که از خودش چندسال کوچیکتر بود با بدنش، خیلی لذت میبرد. لبش رو به لب بهداد چسبوند. یه بوسه خیلی خشک و بی احساس. بهداد دستش رو بالا برد و سوتین زن رو از پشت باز کردزن بهش گفت: آفرین...داری پیشرفت میکنی! هر چند سینه هاش خیلی بزرگ و شل بودن ولی بهداد تا حالا غیر از اونها سینه ندیده بود! بهمین خاطر با لذت شروع به مالیدنشون کرد. زن به زور از بهداد لب میگرفت. بهداد میخواست شورت زن رو پایین بکشه و اولین کس زندگیش رو ببینه ولی اون نگذاشتبهداد رو مثل بچه ها بغل کرد و روی تخت خوابوندش. زن تا حالا کیری به این خوبی و جوونی ندیده بود! کیر بهداد رو مثل یک شیء با ارزش توی دست گرفت و بعد از چند بار مالیدن، توی دهنش بردبهداد احساس عجیبی داشت. اولین سکسش خیلی خوب داشت برگذار میشد. طفلکی اینقدر تحریک شده بود که خیلی زود و بعد از چند دقیقه ساک زدن آبش اومدهمه پسرها بار اولشون همین طورند!! یه دفعه فریاد کشید: ولش کن آبم داره میاد! زن فورا" کیر بهداد رو از دهنش در آورد و با دست آنقدر مالیدش تا آخرین قطره آبش هم خارج شدبهداد بی اختیار چند آه بلند کشید و بعد تمام بدنش بی حس شدوقتی شهوتش فروکش کرد از اینکه میدید با یک زن غریبه لخت کنار هم خوابیدن خیلی ناراحت شد. میخواست از جاش بلند شه و خودشو تمیز کنه ولی زن ول کن نبود. تازه بهداد هنوز سکس واقعی نکرده بود و اصلا" کس طرف رو هم ندیده بود! بناچار خودش رو به دست زن سپرد تا هرکاری میخواد باهاش بکنهاو چند بار بهداد رو بوسید و موهای سینه اش رو نوازش کرد. زن هیکلش رو روی بدن بهداد انداخت، از فشار دادن کسش روی کیر بهداد خیلی لذت میبرد. ولی بهداد تازه آبش اومده بود و خودش و کیرش هر دوشون شل و ول بودن! زن بالاتر اومد یکی از سینه هاش رو جلوی دهن بهداد گرفت و با تحکم گفت مکش بزنبهداد با اکراه سینه های زن رو میخورد، ولی باز هم نتونست شق کنه!بنابراین زن بهش گفت به شکم بخوابه تا بتونه کمرش رو ماساژ بده. بهداد مثل بچه های حرف شنو دستورات زن را اطاعت میکرد. کمی که گذشت احساس کرد حالش بهتر شده و دوباره داره تحریک میشه. حالا دیگه زن از کمرش پایین تر رفته بود و داشت باسن بهداد رو میمالید. با وجودیکه خوشش میومد ولی خجالت میکشید. میخواست برگرده که زن با دست به باسنش ضربه زد و گفت آروم بخواب!بعد اونو طوری کنار لبه تخت کشوند که پاهای بهداد از روی تخت آویزون و روی زمین بود. بهداد احساس کرد زور زن خیلی زیاده، کمی ترسید ولی چشماش رو روی هم گذاشت تا از نوازش بدنش لذت بره. از نوازش اطراف کونش خیلی خوشش اومد. کم کم احساس کرد کیرش دوباره داره شق میشه، پیش خودش گفت آخ جون تا چند دقیقه دیگه میکنمش!زن با اشتیاق تمام باسن بهداد رو میمالید. توی عمرش کون به این سفیدی و عزیزی ندیده بود! باسنش رو از هم باز کرد. وقتی چشمش به سوراخ بهداد افتاد لبخندی روی لبهاش نشست. انگشتش رو جلو برد و به سوراخش کشید. بهداد خواست مانع بشه ولی زن با تشر دستش رو عقب زددوباره بهداد ترسید. با خودش فکر کرد حتما" اینهم جزو رسوم خانوم کردنه و من ازش بی خبرم! زن در کیفش رو باز کرد و یک چیز پلاستیکی رو ازش بیرون آورد. بهداد فقط نگاه میکرد و جرات انجام هیچکاری رو نداشت. بی اختیار گفت: چقدر شبیه کیره! زن با لحن شیطنت آمیزی گفت: آره جونم درست حدس زدی!زن پشت بهداد رفت و محکم از پشت بغلش کرد. با وجودیکه زن بود ولی زور زیادی داشت. بهداد به خودش جرات داد و گفت: خب خانم من آماده ام، بیا دوباره شروع کنیمزن گفت صبر داشته باش آقاپسر، اول من یه کاری دارم که باید برات انجام بدم، بعدش به اونجا هم میرسیم!زن کیر پلاستیکی رو به باسن بهداد میمالید. بهداد احساس خوبی نداشت ولی مجبور بود تحمل کنه. هنوز نمیدونست که اون زن میخواد چکار کنه. زن از پشت بین پاهای بهداد ایستاد و بهش گفت پاهاتو باز کن. بعد محکم از عقب گرفتش. جای شکار و شکارچی عوض شده بود. کیر پلاستیکی رو جلو استخوان لگن خودش گذاشت و سر اونو لای درز باسن بهداد برد و بعد آروم بدنش رو حرکت داد. بهداد که احساس میکرد پشت سرش داره اتفاقات عجیبی می افته با اعتراض پرسید: آهای داری چکار میکنی؟!! زن با عشوه گفت چیزی نیست عزیزم، اول باید این کارو انجام بدیم تا بعد به اونی که دلت میخواد برسیم! بعدش از پشت بهداد رو بوسید. بهداد چاره ای جز قبول دستور او نداشت. زن با دستش باسن بهداد رو باز کرد و سر کیر پلاستیکی رو جلو سوراخ کونش برد. یواش یواش فشار داد. همیشه از اینکار خیلی لذت میبردبهداد اصلا" از اینکار خوشش نمیومد، دوباره خواست مقاومت کنه ولی زن چند ضربه محکم به باسنش زد. این قدر محکم که پوستش قرمز شد. زن دوباره بدنش رو روی کیر پلاستیکی فشار داد. کم کم داشت لذت میبرد و فشار رو بیشتر میکرد. این قدر فشار داد تا نوکش وارد سوراخ بهداد شد. بهداد فریاد گوش خراشی کشید. میخواست از جاش بلند شه ولی زور حریفش بیشتر بود و او نتونست هیچ کاری بکنه. زن بقدری لذت میبرد که گویا اصلا" صدای داد و فریاد بهداد رو نمیشنوه! بازهم خودش رو به سمت جلو فشار داد. حالا چند سانتیمتر داخل رفته بود. بهداد از شدت درد پتو رو با دستاش جمع کرده و محکم گرفته بود و اشک میریخت. هیچکاری نمیتونست انجام بدهزن لحظه به لحظه لذت بیشتری میبرد و خودش رو بیشتر به سمت بهداد فشار میداد. بهداد فقط فریاد میکشید. او درد وحشتناکی رو تحمل میکرد. حس میکرد بدنش داره جر میخوره. میخواست به هر قیمتی شده خودش رو از این وضع خلاص کنه. یه دفعه احساس دفع بهش دست داد. دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه. با فریاد مامانش رو صدا زد و این قدر تقلا کرد تا بالاخره تونست خودش رو از دست زن خلاص کنهدستش رو روی کونش گذاشت و باسرعت به سمت توالت دوید. چند دقیقه ای طول کشید تا تونست خودش رو تمیز کنه. حالش کمی بهتر شد. ولی جرات بیرون آمدن از توالت رو نداشت! تا ابد هم که نمیتونست اونجا بمونه! خودش رو توی آینه نگاه کرد. بخودش گفت: خاک بر سرت مثلا" تو مردی! ببین باهات چکار کرد! تصمیم گرفت زنیکه کثیف رو با تی پا از خونه بیرون کنه. با عصبانیت به اتاقش اومد و همینطور که لباسهاش رو می پوشید داد زد: آهای کجایی؟جوابی نیومد. به پذیرایی رفت اونجا هم کسی نبود. به آشپزخانه و تمام جاهای خونه سرزد ولی اثری از زن نبود. عجیبه...یعنی کجا قایم شده؟ بهداد به اتاقش برگشت ولی نه از اون زن اثری بود نه از لباس و کیفش و نه از زنجیر طلای بهداد که روی میز بود. خونش بجوش اومد، مثل برق گرفته ها شده بود. تصمیم گرفت دنبالش توی خیابون بره و حسابش رو برسه. ولی وقتی دستش رو توی جیب شلوارش برد تا سوئیچ ماشین رو برداره خشکش زد. سوئیچ ماشین هم نبود!!با عجله به کوچه دوید، هیچ اثری از ماشین قشنگش نبود .بهداد با درماندگی توی کوچه نشسته بود و با خودش فکر میکرد حالا جواب پدر و مادرش رو چی بده!چند خیابون پایین تر یک زن جوان سوار یک پژوی 206 تمیز رانندگی میکرد. زن به آینه ماشین نگاهی انداخت، توی آینه به خودش لبخندی زد و گفت طفلکی عجب جوون ساده لوحی بود

سه بوم و یک هوا

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
سه بوم و یک هوا
داستان هفتم سعید
فردا بعد از 15 روز بهار میخواد از هند برگردهصبح که بیدار شدم و یک نگاه به دور و برم انداختم. دیدن وای چه قدر خونه کثیف و بهم ریزه، بالاخره یک تکونی به خودم دادم و شروع کردم به جمع و جور کردننیم ساعتی نگذشته بود که زنگ خونه صداش در اومد. جواب آیفون و که دادم دیدم بهنازِ، آخ جون خدا برام رسونده بود. از روزی که بهار با دوستاش رفته بودن هند بهناز هم رفته بود ویلای یکی از دوستاش به عشق و صفابهناز اومد تو بعد از سلام احوال پرسی، گفت: چیه خیلی بی حالی ؟ گفتم اصلا حال ندارم میخواستم خونه رو جمع جور کنمگفت ناراحت نباش الان با هم تمام کارها رو انجام میدیمشاید یک دو ماهی میشد که اصلا با بهناز رابطه نداشتم. وقتی بهناز رفت که لباسها شو عوض کنه میخواستم برم بهش بگم قبل از اینکه کار رو شروع کنیم بیا یکم شیطنت کنیم اما خوب حالش و نداشتم، منصرف شدمبهناز که اومد بیرون دیدم یک دامن خیلی کوتاه قرمز با یک تاپ سفید نازک تنش کرده. نه اصلا امروز قرار نبود که من کار کنم باز تحریک شدم که برم رو کار بهناز بجای خونه. اما دیدم نخیر بهناز خانوم خیلی سریع به کارخونه مشغول شد و جایی برای عمل من نموند. منم سرم و به کار بند کردم که شاید این حال و هوس هم از سرم خارج بشههمین طور که بهناز کار میکرد و خم و راست میشد. کامل زیر باسن سفیدش از زیر دامن بیرون می یومد و دل من و به تاپ تاپ مینداختیک دو ساعتی کار کردیم و این کوچولی شیطون هم اصلا دست از شیطنت بر نداشت و همش دنبال لنگ و پاچه بهناز بدو بدومیکردبهناز من و صدا کرد، گفت: اگه کار اونجا تموم شده بیا اینجا تو آشپزخانه کمک من. وقتی رفتم دیدم خانم همون دامنم در آوردن و با یک شورت تور لا باسنی شیر آب و روی زمین باز کرده و داره زمین و دیوارها رو تمیز میکنه از سر تا پاش هم آب میچکیدبهناز گفت همین طور منو نگاه نکن بیا یخچال و جابجا کن میخوام پشتشو بشورمبالاخره کارها تموم شد و بهناز خانم اجازه استراحت و صادر کرد و با هم رفتیم روی مبل نشستیم. ( یادم رفت بگم منم از صبح فقط با یک مایو تو خونه بودم، چون همه لباس زیرهام کثیف بود.)بهناز جلوی من نشسته بود، پاهاش و از هم باز کرده بود و بند شورتش افتاده بود لای بهشتش و دوتا گل برگهاشم هر کدوم از یک طرف بیرون زده بودبهناز گفت میخوای. گفتم آره. گفت اول بیا یکم شونه هام وماساژ بده بعد همش مال توروی زمین دراز کشید منم شورتم و در آوردم و روی پشتش نشستم. همین که مخلفاتم به پشتش بر خورد کرد یک آه بلند کشید و گفت لختی؟ گفتم آره و شروع به ماساژ دادن کردم و آرام تاپ شو از تنش بیرون کشیدم و دستهام و از زیر بغلش بردم جلو و سینه هاش و گرفتم. خیلی خسته بودم و نمیتونستم حرکات سریع انجام بدم ولی خوب از طرف دیگه هم دو هفته ای میشد که جائی رو آب یاری نکرده بودم و خیلی آتیشی بودمآقا کوچولوم جای خودش و پیدا کرد و لای چاک باسن بهناز به استراحت کردن مشغول شدبهناز با شیطنت گفت: سعید مثل اینکه این دو هفته خانمی چیزی نیاوردی خونهمنم یکم خودم و طلب کار گرفتم و گفتم آخه تا حالا شما کی دیدین من کسی رو بیارم یا با کس دیگه باشمبهناز گفت همین الان نگاه کن چطوری داری به یک خانم متشخص تجاوز میکنیمنم خندیدم گفتم چه خانم سر و چیز بسته ای هم هستمثل اینکه دیگه بهناز نمیتونست خودشو نگه داره، خودش و زیر من چرخوند، و آقای من گرفت و کرد تو دهنشباورکنید همون اول میخواست آبم بیاد اما خوب جلوی خودم گرفتماون مال منو میخورد و منم سینه ها شو میمالوندم. آرام از تو دهنش در آوردم و به بهناز گفتم این تحمل این لیسیدنهای تو رو نداره. خودمو کشیدم پائین و با دست دروازه بهشتش و باز کردم، کمی لیسش زدم و زبونم و تا جائی که میشد توش فروکردم. بهناز با آخرین توانی که داشت خودش و جمع میکرد و کمرش و بالا پائین میداد. منم با دست و زبان با چوچولش بازی میکردم. دیگه بهناز به آه ناله افتاده بود و میگفت بکن، سعید دلم میخواد، زود بکن که الان منفجر میشم. بلند شدم و گذاشتم رو در ورودیش و فشار دادم تو. سریع سر خورد و رفت تو، بهناز از من بیشتر کمرش و تکون میداد، سینه هاشو براش میلیسیدم و میخوردم. اونم فقط آه آه میکردم با بهشتش این منو مک میزد. این دفعه دیگه نشد جلوشو بگیرم و آبم با فشار ریخت توی بهناز، با فریاد گفت آخ سوختم، آیییی بازم بریز، داغ داغ، میخوام، هنوز میخوام، فشار بدهانگار نه انگار که خالی شده بودم. همین طور سیخ ایستاده بود و تلنبه میزد. بهنازم ول کن نبود و خودش و به من فشار میداد. ده دقیقه دیگه ادامه داد من یک بار دیگه آبم اومد تا اینکه آخر اونم خالی شد انقدر ازش آب اومد که دیگه زد بیرون. آب هردومون قاطی شده بود و از توش زده بود بیرون. بهناز دستشو کشید روی بهشتش و آبها رو با دستاش مالید روی سینه هاش این بهترین کاریه که بهناز بعد از سکس دوست داره. میگه میخوام بعدش بدنم بوی سکس بدهبا بهناز رفتیم حمام و همدیگه رو شستیم آخراش که میخواستیم بیایم بیرون. بهناز بمن گفت سعید چند لحظه روی زمین دراز میکشی. منم تائید کردم و روی زمین دراز کشیدمبهناز هر کدوم از پاهاش و یک طرف بدن من گذاشت و ناگهان شیر آب شو باز کرد و با ادرارش تمام تن منو دوش گرفت. از این کارش هم ناراحت شدم و هم چندشم شد هم اینکه دیدن این صحنه از زیر برام خیلی جذاب بود. تا اومدم به خودم تکونی بدم کمی آب روی بهشتش ریخت و روی دهان من نشستدیگه حالم داشت بهم میخورد ولی به روی بهناز نیاوردم. کمی که خودش و به من مالوند بلند شد و خندیدگفتم این چه کاری بود ؟ بهناز گفت این کاری بود که همیشه بابای بهار دوست داشت که من روش بشاشم و از این کار من لذت میبرد. بعدش هم برام میلیسیدبابا این پدر زن ما هم عجب کس لیسی بوده. اینجوریش و ندیده بودیمدر همین حال بودیم و داشتیم با هم شوخی میکردیم که صدای کسی اومدخوب که گوش دادم دیدم آه صدای مهشاد. گفت آقا سعید کجائید. من نفسم تو گلوم مونده بود، به بهناز اشاره کردم چکار کنیم گفت جوابش و بده بعدش توبرو بیرون و به یک بهانه از خونه ببرش بیرون، بعدش من از توی حمام بیرون میاملای در حمام و باز کردم گفتم: من تو حمامم مهشاد، الان میاماونم از همه جا بیخبر که مامانش اینجاست، گفت سلام، اگه کمک میخواین بیام. من که میدونستم اون منظورش چیه ولی خوب مامانش نفهمید. سریع گفتم نه کاری نداشتم اومدم یک دوش گرفتم کارم تمومه دارم میام بیرونبهناز آرام و بی صدا توی حمام ایستاده بود و من حوله رو دور خودم گرفتم و اومدم بیروندیدم مهشاد توی آشپزخونس. سلام کردم و گفتم تو چطوری اومدی توگفت: با کلیدی که تو جاکفشی بود. ( آخه ما همیشه کلید و اونجا میزاریم )مهشاد اومد جلو و دستش و گذاشت روی کوچولو من و گفت رفته بودی برای فردا آمادش کنیگفتم نه از صبح کار میکردم رفتم یک دوش بگیرممهشاد داشت با دستاش شیطونی میکرد و دیگه دستش زیر حولم بود. واقعا بد جور گیر کرده بودم یکی تو حمام و یکی هم اینجا. به مهشاد گفتم: لباسهات و در نیار که من خیلی گرسنم، با هم بریم بیرون یک چیزی بخوریمگفت: نه مرسی من توی راه چیزی خوردم. شما برو من توی خونه استراحت میکنمگفتم نه باور کن این چند روز انقدر که تنها غذا خوردم اشتهام کور شده. بالاخره راضیش کردم که باهم بریم بیرون. سریع لباسهام و پوشیدم. ( جلوی چشای مهشاد مثل این گشنه ها اومده بود ایستاده بود من و نگاه میکرد ) با هم رفتیم بیرونرفت و برگشت مون یک ساعتی زمان برد، توی راه برگشت مهشاد گفت: سعید جان خیلی دلم چیز میخواد واسه همین زود تر اومدم که باهم باشیم. منم خندیدم و گفتم باشه خونه که رفتیم خوب حالت و سر جاش میارم. ولی خوب مهشاد نمیدونست که بهناز خونه منتظر ماستوارد خونه که شدیم همون پشت در مهشاد دکمه های مانتوشو باز کرد. منم تمام بدنم عرق کرده بود و استرس داشتم که الان همه چیز لو میره. مهشاد معمولا زیر مانتو هیچی تنش نمیکرد. همینکه اومد مانتوشو در بیاره، بهناز اومد جلو و سلام کرد. جلوی مانتو مهشاد باز بود و سینه هاش دیده میشد. مهشاد گفت مامان شما کی اومدین. اونم گفت الان چند دقیقه ای میشه. تو چرا اینجوری هستی. اونم یک نگاه به خودش کرد، سریع جلوی مانتوشو بست و گفت آخ یادم نبود زیرش چیزی تنم نیستمنم با بهناز سلام و احوال پرسی کردم و مثلا ندیدمش و تقریبا همه چیز به خوبی گذشتمهشاد رفت توی آشپزخانه که برای مامنش غذا درست کنه، بهناز اومد جای من و گفت: با مهشاد هم بعله. منم خودم و به اون راه زدم و گفتم چی بعلهاونم خیلی با شیطنت گفت اونم پیشت خوابیده. گفتم نه بابا این حرفا چیه،گفت پس چرا از در که اومد تو داشت خودش و لخت میکردگفتم بابا من چمیدونم خودش که گفت، یادش نبود زیرش چیزی تنش نیستبهناز گفت در هر صورت اگه اونم بعله نوش جانت باشه لیاقتش و داری. بعدم خندهای کرد و رفت پیش مهشادرفتم تو نهار خوری دیدم بهناز نشسته و مهشاد هم داشت میز و براش میچید. مهشاد همون استریچی که اون روز به من داده بود و پاش کرده بود که هم برای من یاد آوری باشه هم اینکه باسن بزرگش و اون بهشتش و نمایانتر کنه با لا تنه هم که یک دوبنده پوشیده بود که اگه نمیپوشید بهتر بودبهناز هم از موقعیت استفاده کرد و گفت میبینی آقا سعید دخترام هر کدوم از اون یکی دیگه خوشگل تر و خواستنی ترن. منم گفتم بر منکرش لعنت بالاخره دخترای شمانیک لبخندیهم بهش زدمبهناز با اون سینه هایی که تکون خوردنش از زیر لباس کاملا دیده میشد اومد جلو گفت: ببخشید خیلی گرمم، فکر میکنم گرما زده شدم، اگه لباسم مناسب نیست برم عوضش کنممنم گفتم نه مهشاد جان راحت باش شما هم مثل بهاری برای من فرقی نمیکنهبهنازم باز با شیطونی گفت: نه عزیزم راحت باش اگه اینها هم اذیتت میکنه در بیار، و بعدشم یک چشمک به من زد. این بهناز خیلی داشت شیطونی میکرد و پیش خودم گفتم بزار حالش و بگیرمرو کردم به مهشاد و گفتم از مامانت یاد بگیر که با مایو دو تیکه با دامادش میره توی آبمهشادم روش و کرد به مامانش و گفت. مامان سعید راست میگه ؟بهنازم خیلی راحت گفت آره دامادم غریبه که نیستمهشادم گفت پس چرا اینجا اون طوری راه نمیری. بهنازم از جاش پاشد و رفتو بعد از چند دقیقه با یکی از لباس خواب های بهار اومد. همینکه دیدمش آقا کوچیکه بلند شد. وای چه خواستنی شده بود. واقعا این لباس چیه که از صد تا بدن لخت بیشتر تحریک میکنه. وقتی اومد جلو مهشاد گفت مامان خانم راحت باشینبهنازم گفت از این راحتتر نمیشهمنم جریانات و که اینجوری دیدم و این دوتا رو هم میشناختم که الان با لج بازی باهم هر دوشون خودشون و لخت میکنن. با خودم فکر کردم که بهتر هرچه سریعتر صحنه رو ترک کنم و گفتم من خستم میرم بخوابم. واقعا خسته هم بودم و همین که سرم و گذاشتم خوابم برد. از خواب که بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده معلوم بود که چند ساعتی خوابیدم. اومدم بیرون دیدم بعله بهناز خانم که هنوز همون لباس تنشه و مهشاد هم رفته لباسشو عوض کرده و یک لباسی پوشیده که یک عَلم نه صد عَلم و از جای خودش بلندمیکرد. من بد بختم بین این دو تا گیر کرده بودیم که نه میشد حالی بکنیم نه اینکه میشد چشامون رو ببندیم که این ها رو نبینیماین آقا کوچولو هم که هی از اون زیر سرک میکشید و اعلام موجودیت میکردهر کدومشون یک جوری راه میرفتن که دیگه طاقتم داشت سر میومد و میخواستم هر دوشو نو...... ولی خوب نمیشد، اصلا نمیشد این کار و کردبالاخره تا آخر شب تحمل کردم و شام خوردیم و بهناز که از صبح خیلی خسته بود رفت خوابید و منم کمک مهشاد کردم که میزو جمع کرد و رفتم که زودتر بخوابم که فردا صبح زود بهار میومدلباس هامو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم که خیلی آرام صدای در اومد، روم و که برگردوندم دیدم مهشاد جلوم ایستاده و داره لباس خوابش و از تنش درمیارهخیلی آرام اومد روی من نشست صداش در نمیومد. وقتی نشست دقیقا بهشتش و گذاشت روی کوچولوی من، خیلی داغ بود. من زیر بودم اون رو و احساس کردم دوست داره تمام کار دستش باشه، واسه همین آرام منتظر بودم تا ببینم اون چکار میکنهچند دقیقه ای خودش و به من مالید و منم با دست سینه هاش و میمالیدم. با اینکه صبح سکس به اون سختی رو داشتم اما به خاطر تحریکهایی که شده بودم پر پر بودم و این کوچولو هم سفت سفت و کلفت شده بود. بعد از چند دقیقه خیلی آرام طوری که حتی صدای نفس های مهشاد هم شنیده نمیشد اون ارضاء شد، از روی من بلند شد، من و بوسید، و رفتمن بدبخت هم که این همه توی کف مونده بودم با یک عَلم دراز تنها موندمکمی این شونه اون شونه شدم دیدم نه نمیشه از جام بلند شدم و رفتم جای بهناز اون هم همه جلو عقبش و انداخته بود بیرون و مثل خرس خوابیده بودمنم به تختم برگشتم و دو تا مشت توی سر این کوچیکه بدبخت زدم و به زور اون و خوابوندم، بعدش هم خودم خوابیدمصبح زود با زحمت زیاد پا شدم و رفتم دنبال بهارتوی فرودگاه وقتی بهار اومد، دیدم یک کت و شلوار سفید پوشیده که سینه هاش از بالا و بهشتش از پائین زده بود بیرون که بادیدنش دلم برای مردهای دیگه که اونجا بودن سوخت که این لعبت و میبینن و دستشون بهش نمیرسهوقتی اومد جلو همچی بوسش کردم و به خودم چسبوندمش که صدای دوستاش در اومد گفتن بابا یک ساعت دیگه صبر کن به خونه برسیتا اون موقع اصلا چشم به دوستاش نیوفتاده بود انقدر که خود بهار جذاب شده بود. بعد از سلام و خوش آمد گویی به همشون اومدیم تو ماشین نشستیم و روبه خونه حرکت کردیم. هیچ کدوم ار دوستهای بهار ازش سر نبودن و بهار از همشون هم قشنگتر بود و هم جذاب تربه بهار گفتم الحق که خیلی قشنگی. در جوابم یکی از دوستاش گفت همین قشنگی نزدیک بود کار دستش بده. دیدم بهار برگشت و یک اخمی به دوستش کرداونجا به روش نیاوردم ولی بعد از اینکه دوستاش و پیاده کردیم. ازش پرسیدم جریان چی بود. ( ما با هم نداریم و هیچ وقت به هم دروغ نمیگیم. شاید یک مطلبی رو اصلا نگیم ولی دروغ نه )بهار گفت هیچی ما رفته بودیم استخر هتل یک مرده ای چند دفعه اومد پیشنهاد داد منم هی ردش کردم. اونم رفت اما وقتی رفتم توی رختکن اونم خودش و انداخت توی رختکن و من و که لخت بودم و گرفت تو بغلش و میخواست کارش و بکنه که بچه ها دیده بودن، نگهبان و صدا زده بودن ماجرا بخیر گذشتتوی دلم خیلی ناراحت شدم ولی خوب به رو نیاوردم. آخه این که تقصیر کار نبوده، دست خودشم نیست که اینهمه جذاب. چون بهار من و از این فکر در بیاره پرسید تو چه خبر مامان اومد خونه، من نبودم خوش گذشت. به علامت مثبت با سر جوابش و دادم و دیگه براش توضیح ندادمبالاخره رسیدیم خونه و هنوز بهناز و مهشاد خواب بودن ما هم بی سر صدا رفتیم روی کار کلی حال کردیم، ولی خوب آخر پر سر صدا شد و بعد از اینکه خالی شدم دیدم بهناز و مهشاد دارن به در میزنناز روی بهار اومدم کنار و روی تخت دراز کشیدم و روی خودم و پوشوندم. بهارم به اونها گفت بیاین تواونها که اومدن تو بهار همون طور لخت از جاش بلند شد و با مامانش و مهشاد روبوسی کرد. بعدش همین طور که برامون از سفرش تعریف میکرد لباس خوابش و تنش کرد کنار تخت نشستبهناز و مهشاد هم انگار نه انگارکه من اون زیر لختم نشستن کنارش و به حرفاش گوش میکردن. بعد از چند دقیقه گفتم شما اینجا راحتین؟ بهناز گفت ما که راحتیم ولی اگه تو ناراحتی کسی باهات کاری نداره تو هم که کارت و کردی پاش و برو بیرونمنم گفتم پس هرکی دید پای خودش و همینطور که اونها پشتشون به من بود پاشدم و رفتم حمام و ظهر و شب هم دو بار دیگه یک سری به بهشت بهار زدم

شب زفاف

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
شب زفاف
داستان ششم سعید
وای ساعت دو بعد ازظهر شده بود و من هنوز تو گل فروشی بودم. ده دقیقه دیگه منتظر شدم تا ماشین آماده شد ماشین و برداشتم و رفتم آرایشگاه دنبال بهار عزیزم عروس خانم گلم بعد از این که زنگ آرایشگاه و زدم یک صدا من و به تو راهنمائی کرد داخل شدم. بهارم مثل یک فرشته جلوی من ایستاده بود. وای چه لباس زیبائی، چه تن و بدنی، خدای من این بهار از اون بهاری که من اونروز عریان دیدمش زیبا تر شده بود یک صدا توجه من و به خدش جلب کرد. گفت اینم گوهرتون تقدیم به شما رومو که برگردوندم دیدم بعله خانم آرایشگر با یک لباس لختی که سینه هاش داشت از تو گلوش در میومد جلوم ایستاده. وای اگه بهار نبود خودم و نمیتونستم کنترل کنم و همونجا میپریدم روش. یک آرایشی کرده بود که از بهار هم زیبا تر شده بود اونجا بود که فهمیدم این همه پول بی زبون و چرا گرفته، چون خانوم خرجشون زیاده بالاخره با زحمت از اون خانم دل کندم و با بهار به سمت تالار حرکت کردیم تو ماشین که بودیم بهار گفت : سعید من زیبا ترم یا اون ؟ خودم و به اون راه زدم و گفتم : کی؟ گفت: همون خانمِ آرایشگره گفتم اوه اوه اون که مثل جادوگرها بود. معلومه تو صد برابر ازاون زیبا تری اما تو دلم گفتم اگه تو نبودی اندازه پولی که گرفته بود،.... میکردمش !! بعله. ساعت ها گذشت و یک عالم خانم خوشگل خوش تیپ و که هر کدومشون یک جور خودشون و به نمایش گذاشته بودن و ما تو اون تالار دیدیم و این کوچولومون هم که شب قبلش کلی برای امشب آمادش کرده بودیم شیطونی هاشوکرد تا ساعت شد دو نصف شبمن موندم و بهار. این مونده بود و اون. من که هم خسته بودم هم از سر سینه ها و باسن ها و..س هایی که به شکلهای مختلف اون روز دیده بود شهوتی. نمیدونستم بخوابم یا ادامه بدم. روی تخت با همون لباسای مجلسم نشسته بودم که دیدم بهار با لباس عروسش اومد جلو گفت: پاپیون پشتم و باز کنبعد از باز کردن خیلی آرام تورش و از سرش برداشت و بعد با سر دندون دونه دونه دست کشهای سفید تو دستاشو خیلی آهسته بیرون آورد. خیلی آرام زیپهای کنار لباسشو باز کرد و از اونجا بدن سفید به نمایش در اومد. لباسشو از روی سینه باز کرد و خیلی سریع لیز خورد و روی زمین افتاد. زیرش یک گن سرهمی تنش بود دیگه نمیتونستم نگاهش کنمخط بهشتش از همین رو دیده میشد و سینه هاش و که دیگه نگو، مثل دو تا توپ بیرون زده بود. اینجا بود که دیگه باید من کمکش میکردم و زیپ گن شو باز میکردمدستهام گیرایی پائین کشیدن زیپش و نداشت. بالاخره بازش کردم. بهار جلوی لباسش و گرفته بود و بمن گفت نمیخوای لباسهات و در بیاریمنم یک نگاهی به اون و خودم کردم و با نظر تایید از اتاق خارج شدم. لباسهام و در آوردم. با در آوردن لباسهام خستگی اون روز هم از تنم در اومدیک روبدوشام مشکی کوتاه برای من گذاشته بودن، تنم کردم و به اتاق خواب رفتم. با ورودم، فرشته ای دیدم که برای بردن من به بهشت به زمین نازل شده بود. بهار یک لباس خوابی پوشیده بود که سر و ته و پشت و روش مشخص نبود. رنگش هم رنگ بدنش و کامل پوشیده و با هر حرکتی که به بدنش میداد همه جای بدنش دیده میشددیگه خستگی در بدنم دیده نمیشد. بهار رفت روی تخت نشست و این گونه وانمود میکرد که میخواد بخوابه، با نشستنش روی تخت تمام پاش تا بهشتش از لباس بیرون اومد و خیلی چشمک میزدبهار روی تخت دراز کشید و با این حرکت سینه هاش هم از لباس بیرون اومدبهار: نمیخوای بخوابی؟ - چرا عزیزم ولی نمیشه- چرا نشه؟- حالم خرابه- خوب اگه میخوای ببرمت دکتر- نه عزیزم دکتر من همینجاست و داروش هم تجویز شده- خوب استفاده من تا خوب بشیروبدوشام و از تنم در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. سعید کوچیکه. داشت سرش و میاورد بالا. کمی خجالت میکشیدم ولی خوب جای خجالت نبود، خودم و به بهار چسبوندم. یک لحظه از جاش پرید. تا اون لحظه ندیده بود که من لختمکمی چپ چپ به من نگاه کرد و آرام نی آتشین منو گرفت توی دستش و کمی لمسش کرد. منم کم کم دستم به سینهاش رسیده بود و داشتم با اونها بازی میکردمبهار گفت : سعید امشب بعله. گفتم آره بعلهیک خنده قشنگی کرد و گفت سعید من همیشه یک آرزو داشتم، میخوام آرزوی من و برام عملی کنیگفتم: جان بگو هرچی باشه قبولگفت قول میدیگفتم قول مردونهگفت : من همیشه شنیدم کار شب اول خیلی زمان میبره، ولی من همیشه آرزوم بوده خیلی سریع باشه مثل تجاوز کردن و غیر معمول! خیلی برام غیر منتظره بود هر فکری میکردم جز اینخودم و برای یک سکس طولانی میخواستم آماده کنم اما چپه شدگفت: قبول میکنی؟گفتم هر چی تو بگی و بخوایقرار شد از اون انکار باشه و از من اصرار و به زور کارم و انجام بدمخودم و روی تخت انداختم و حالت خواب و به خودم گرفتم. بهار فکر کرد که ناراحت شدم و میخوام بخوابم، کاملا احساس کردم که اون ناراحت شد و پشت به من روی تخت خوابید. دستم و بردم کنار تخت و خیلی آرام کرم و برداشتم و به نی لبکم مالیدمش و سریع از جا بلند شدم و پاهای بهار و گرفتم و از هم باز کردم و خودم و بین پاهاش قرار دادم. اونم سریع دستش و گذاشت روی بهشتش. دستاشو گرفتم و باز کردم ولی باز خودش و جمع کرد. مثل مار به خودش میپیچید و نمیذاشت که کارمو بکنمآخر با دندون سر سینه ها شو گرفتم و خیلی محکم فشار میدادم، با دست مچ دستاشو گرفتم و دو طرف بدنش به صورت تی باز نگه داشتم. دیگه از درد نمیتونست تکونی به خودش بده. لبم و گذاشتم روی لباش و با بالاترین سرعت و با فشار آلتم و تو بهشتش جا دادم و تا ته فرو کردمبا این که دهنش و با دهانم گرفته بودم ولی تا میتونست داد میزد تا جائی که اشک از چشاش اومدخیلی دلم براش سوخت ولی خوب خودش میخواست و گفته بود در هیچ شرایط کارو قطع نکنم!با سرعت زیاد تو بهشتش تلنبه می زدم و با چشمام درد و توی چشاش، صورتش و تمام بدنش میدیدماحساس میکردم یک مایع لزج آلتم و پر کردهچند دقیقه ای این کار و تکرار کردم و واقعا نمیدونستم که بهار داره لذت میبره یا درد میکشه. بدنش داشت میلرزید. و از چشاشم اشک میومد. ناگهان با فشار زیاد آبمو تو بدنش خالی کردم و بی حال روی بهار افتادم. هنوز بدنش میلرزیدآرام خودم و از روی بدنش قل دادم و روی تخت دراز کشیدمکمی که به حال اومدم و از جام پاشدم دیدم تمام آلتم و تخت پر خون. مثل این بود که سر مرغی رو اینجا زده باشن بهارهم اصلا نمیتونست. خودش و تکون بدهرفتم توی دست شوئی خودمو شستم و اومدم روتختی رو از زیر بهار جمع کردم. و براش یک نوار بهداشتی گذاشتم و شرتش و پاش کردم. و توی بغلم گرفتمش و خوابیدمصبح با سرو صدا از جا پاشدم. صدای همه مییومد. فکر میکنم همه فضولها اومده بودن تا ببینن دیشب چه خبر بوده. لباس تنم کردم و از اتاق اومدم بیرون دیدم بعله. خانومها ( نزدیکهای بهار و من ) همه سرشون زیر دامن کوتاه لباس خواب بهاره و دارن کار شناسی میکنن. با دیدن من همه دست از کارشناسی کشیدن و شروع به نظر دادن کردن که بعله. چه عجله ای داشتی و چکار کردی و هزار حرف و حدیث دیگهبهار صدا زدم گفتم یک لحظه بیا. آخههه بنده خدا اصلا نمیتونست از جاش پاشه. وقتی هم که پاشد مثل این مرغابی ها راه میرفت. وقتی اومد توی اتاق گفتم چطور بود گفت عالیباورکنید هنوزم میگه اون شب اول یک چیز دیگست و خیلی بهش حال داده

Monday, February 19, 2007

سحر

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
سحر
اسم من سحر الان 20 سالمه من دادنو از 6 سالگی شروع کردم حتما همتون تعجب میکنید ولی صبر کنید تا بهتون بگم: 6سالم بود یه روز که غیر از منو داداشم که 2 سال از من بزرگتر کسی خونمون نبود من تو اتاقم داشتم با عروسکم بازی میکرم. داداشم هم تو اتاقش بود . همونجور که با عروسکم داشتم بازی میکردم دست عروسکم کنده شد رفتم که بدم داداشم اونو برام درست کنه که دیدم از تو اتاقش یه صداهایی میاد یواش در اتاقشو باز کردم دیدم که داره تلویزین نگاه میکنه تلویزیون داشت یه فیلم نشون میداد که یه خانوم و یه آقا تو یه اتاق بودن ولی یهو لباساشو نو در آوردن من جا خورم داداشم اصلا متوجه من نشده بود و کاملا حواسش به فیلم بود که من بهش کفتم داداش اینا چیکار میکنن اون برگشت و منو نگاه کرد میخواست ویدیو رو خاموش کنه که نظرش عوض شد. گفت: هیچی همه آدما از این کارا با هم میکنن بیا تو. نمیدونم فیلمو از کجا آورده بود ولی فکر کنم از یکی از پسرهای همسایمون که باهاش دوست بود و از داداشم بزرگتر بود گرفته بود. فیلم به اونجایی رسید که تازه زنه داشت کیره مرد رو میخورد و بعد پا شدن و مرد کیرشو کرد تو کس زنه ( البته اون زمان من اسم اینا رو بلد نبودم ) داداشم بهم گفت : سحر نری به مامان و بابا بگی اگه نه هر دو مون کتک میخوریم ،باشه؟ منم گفتم باشه بعد دیدم داداشم داره کیرش رو میماله منم یه دست به کسم زدم یه جوری بودم! بدتر شدم یهو داداشم بهم گفت : سحر بیا چیزامون رو به هم نشون بدیم بیا شلوارامون رو در بیاریم مثل تو فیلم من گفتم : نه زشته مامان گفته نباید شلوارمو جلو کسی بکشم پایین تازه خانم مربی هم گفته این کاره زشتیه و شماها نباید بول بولاتون رو به کسی نشون بدین داداشم گفت: نه اونا همه الکی میگن نگاه اگه اینجوری بود این خانم آقاهه چرا لباساشونو جلو هم در آوردن. صحنه فیلم تموم تموم شده بود و یه صحنه دیگه بود که خانمه با آقاهه داشتن همو میمالیدن . داداشم گفت : تازه مامان و بابا از کجا میخوان بفهمن اونا که الان نیستن اگه تو بهشون نگی که نمیفهمن من گفتم : اخه مامان گفته هرکی شلوارتو خواست بکشه پایین بیا به من بگو. داداشم گفت: خوب حالا اگه نگی که نمیفهمه بیا اصلا من اول شلوامو میکشم پایین اصلا هم زشت نیست. اون شلوارشو در آرورد و گفت :حالا نوبته تویه منم وقتی دیدم اون در آورده منم شلوارم در آوردم بعد اون شورتشو در آورد من خیلی دوست داشتم ببینم چول پسرا چه شکلیه . یه چیزی از جلوش اویزون بود گفتم: اون چیه گفت: چلم دیگه گفتم چرا این شکلیه گفت : مال پسرا این شکلیه مگه تو فیلم ندیدی نگاه آقاهه رو ، تلویزیون رو نگاه کردم ولی مال مرد خیلی بزرگتر از مال داداشم بود داداشم گفت: تو هم شورتتو در بیار من اولش خجالت کشیدم ولی بعدش شرتمو در آوردم داداشم اومد یه دست زد به کسم. یادش بخیر چه کس کوچولی نازی داشتم کی فکر میکرد این کوچولویه ناز و معصوم یه روزی یکی از دخترهای فاحشه بشه که همه قیمتشو بدونن. کی فکر میکرد که کس کوچولو و سفید یه روزی دست هر نامردی بهش بخوره. داداشم منو بغل کرد و گذاشت رو تخت و شروع کرد به مالودن کسم مثل فیلم منم کیر اونو براش میمالوندم بعد اومد و روم خوابید مثل فیلم و چولامونو بهم میزدیم بعدشم از رو هم پاشیدیمو و لباسامونو پوشیدیم بعد داداشم بهم گفت : به مامان بابا چیزی نگی اگه پرسیدن چیکار کردین بگو خاله بازی باشه منم گفتم : باشه .... این قضیه همچنان ادامه داشت و ما هر چند وقت یکبار که کسی خونه نبود به هم ور میرفتیم تا اینکه من کیر اونو میمالید و و اون هم کس منو. بد نبود وقتی کمی بزرگتر شدم بیشتر حال میکردم وقتی کسمو میمالید یه حالی میشدم که خوشم میومد 9 سالم شده بود و تو این مدت یه چند بار با پسر عمو و پسر عمه ام هم یه شیطونی هایی کرده بودیم بدون اینکه داداشم بفهمه!یه روز داداشم بهم گفت بیا این فیلم جدید با هم نگاه کنیم چون میدونست من جلوی فیلما طاقت نمیارم و اونم همینو میخواست. فیلمو که داشتیم نگاه میکردیم کم کم لباسهای همو در آوردیم مثل همیشه یکم با هم ور رفتیم و مال همو مالیدیم من خیلی داشتم کیف میکردم چون دیگه وارد شده بود میدونست اگه دستشو لای قاچ کسم بذاره و بماله من خیلی خوشم میاد و رفتیم رو تخت و رو خوابیدیم چیزامونو به هم میزدیم گاهی هم از پشت یکهو دیدم داداشم از روم پاشد من به شکم حوابیده بودم بر گشتم نگاه کردم دیدم داداشم داره کیرشو تف میزنه گفتم :چه کار میکونی گفت :هیچی گفتم: تف نزن خیس میشه خوشم نمیاد گفت : نه اتفاقا بیشتر حال میده نگاه تو فیلمه همین کارو میکنه ، منم نگاه کرده یارو کیرش رو تف زده بود و یه تفم انداخت رو زنه ، من گفتم: نه تف نزن .. نمیزارم من دوست ندارم خیس بشه اون گفت: نه حال میده صبر کن خودم تمیز میکنم ، بخواب اون یه تفم انداخت لای پای منو خوابید روم ، کیرش لیز میخورد لای پام و شروع کرد به بالا و پایین رفتن اولش زیاد خوشم نیومد ولی وقتی کیرش میخورد لای قاچ کسم و از روش رد میشد خیلی حال میکردم ولی در کل اون بیشتر حال میکرد تا بجایی رسید که گفت: سحر یه جوری شدم دیگه نمی تونم تکون بخورم کرم یه جوری شده و پاشد از رو من و رفت دستمال کاغذی آورد و لای پاهامو تمیز کردو یه دستمال دیگه من ازش گرفتمو خودمو تمیز کردم که یهو دیدم صدای مامان ، بابا میاد دادشتن منو و داداشمو صدا میزدن داداشم شلوارشو پاش کرده بود و من شرتمو پام کرده بودم که بابا اومد تو منو وقتی اونجوری دید گفت: چیکار میکردین گفتم : هیچی شلوارم کثیف شده بود داشتم عوضش میکردمبابام چپ چپ به داداشم نگاه کرد و گفت : خیله خوب داداشم از اتاق رفت بیرون و من شلوار دیگمو پوشیدمو رفتم بیرون و سعی کردم طبیعی باشم

برادر شوهر

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
برادر شوهر
از خيلي وقت پيش دلم ميخواست که من رو بکنه ولي هيچ وقت جرات نمي کردم که بهش بگم که بيا يه حالي با هم بکنيم. هر دفعه که ميرفت حموم من ميرفتم و از سوراخ در نگاهش ميکردم، ولي خوب ديگه درست و حسابي معلوم نبود. ولي تا يه لحظه کيرش رو ميديم آن قدر حشري ميشدم که ميرفتم و با بالا و پايين کردن دستم رو کسم خودم رو ارگاسم ميکردم. پيش خودم گفتم که چي؟ من بايد يه کاري کنم که بياد و من رو به بگا بده. ولي هر چي فکر ميکردم، کمتر به نتيجه ميرسيدم. تصميم گرفتم که يه بار يه دوربين بذارم تو حموم که حداقل يه کم بتونم درست و حسابي ببينمش. براي همين رفتم و يه وبکم از يکي از دوستام گرفتم و يه جوري آن رو تو حموم گذاشتم که وقتي زير آب وايسه من بتونم کيرش رو ببينم، سيمش رو هم از بالاي در رد کردم و آوردم تو اتاقم و وصلش کردم به کامپيوترم. حميد آمد خونه. جلو رفتم و يه بوسش کردم و گفتم تا تو يه سر بري دوش بگيري و بياي من هم غذا رو برات گرم ميکنم. اون هم رفت حموممن هم با کس پريدم پشت کامپيوترم و روشنش کردم. واي، باورم نمیشد که اين قد کيرش کوچيک باشه ولي البته کيرش خواب بودانميدونم که چي شد که يه دفعه کيرش شرو کرد به بزرگ شدن. معلوم نبود برا چي، ولي کيرش شق شده بود. من هم کم کم داشتم حشري ميشدم. کيرش رو که کاملا شق شده بود گرفته بود تو دستش. يه کم شامپو برداشت و ريخت رو کيرش، ميخواست جلق بزنه. من هم که اين قدر حشري شده بودم که ديگه نميتونستم خودم رو کنترل کنم پيش خودم گفتم که الان خيلي حشريه، من ميتونم از اين حشري بودنش استفاده کنم و برم تو حموم و کارم رو انجام بدم. براي همين رفتم پشت در و در زدم. لاي در رو باز کرد و کلش رو از لاي در آورد بيرون و گفت چي ميگي بابا؟ گفتم ميتونم بيام تو؟ اولش خيلي تعجب کرده بود ولي بعد از ۳-۴ ثانيه، گفت بفرماييد. من هم که از خدا خواسته لباسم رو در آوردم و با شرت و کرست وارد حموم شدم. تا کيرش رو ديدم با دهنم پريدم روش. کيري که همیشه آرزوش رو داشتم الان تو دهنمه. بردمش زير آب، آخه دوربين اونجا بود و من هم ميخواستم يه فيلم يادگاري از اين ماجرا داشته باشيم. کيرش رو خيلي سريع تو دهنم جلو و عقب ميکردم. اون هم از خدا خواسته داشت آه آه ميکرد. من هم از آه آه کردن اون خيلي حشري شده بودم. براي همين کيرش رو از تو دهنم درآوردم و سرش رو هل دادم رو کسم. اون هم رفت پايين و شروع کرد به ليسيدن کسم. آه که چه حالي ميداد. تا اون موقع هيچ کسي اين کار رو برام نکرده بود. خيلي حال ميداد. داشتم ارگاسم ميشدم براي همين سرش رو گرفتم و از رو کسم کشيدم کنار و خوابيدم رو زمين. اون هم بدون مقدمه خودش رو پرت کرد رو من کيره کوچيکش رو گذاشت رو کسم. و چند با کشيد روش. من هم که خيلي حشري شده بودم کيرش رو با دستم گرفتم و کردم تو سوراخم. اولش يه داد بلند کشيدم. آخه خيلي درد گرفت ولي بعد فريادم به آه آه تبديل شده بود. تا اون موقع اين قد حال نکرده بودم. بعد از چند دقيقه که ديگه سرعتش رو خيلي زياد کرده بود، احساس کردم دارم ارگاسم ميشم. با يه آه بلند کيرش رو از تو کسم کشيد بيرون و آب کيرش رو ريخت رو پستونام. من هم که هنوز ارگاسم نشده بودم با دستام آبکيرش رو کشيدم رو پستونام و صورتم.و سرش رو با دستم بردم نزديک کسم.اون هم فهميد که من هنوز ارگاسم نشدم، برای همين شروع کرد به خوردن کسم. بعد از چند دقيقه لاس زدن و آه آه من ارگاسم شدم. بعد بلند شدیم خودمون رو شستيم و رفتيم بيرون. بعد از چند روز فيلمی که اون روز گرفته بودم رو به حميد نشون دادم. اون هم بعد از زدن يه تو گوشی به من اون رو پاک کرد.
فرستنده: فائزه

Saturday, February 17, 2007

صدف

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
صدف
امتحانات تمام شده بود و موقع یکی از ترسناک ترین امتحان های بود که تو عمرم داشتم و اون هم کنکور بود. امتحان سراسری رو دادیم و برای امتحان دانشگاه آزاد باید می رفتم اصفهان من اصفهان رو به پیشنهاد صدف یکی از دوستهای صمیمی اون دوران زندگی انتخاب کرده بودم البته اول با مخالفت خانواده روبرو شدم اما با کلی اصرار که من کردم پدرم هم موافقت کرد پدرم کلاً برای درس خوندن من حاضر بود هر کاری بکنه اما پدرم دلیل مخالفتش به این خاطر بود که به نظر اون من می توانستم راحت درسم رو تو تهران ادامه بدهم اما خوب رویای زندگی آزاد دور ازخانواده و ... باعث شد که من اصفهان رو انتخاب کنم بعد از امتحان سراسری باید به اصفهان می رفتیم و پدر و مادر من هم می خواستن که بیان اما صدف می گفت که تنها بریم اما خوب من تا اون روز تنها به جایی سفر نکرده بودم و پدرم و مادرم با این موضوع دیگه با شدت مخالف بودن تا بلاخره صدف کاره خودش رو کرد و انقدر مادرش با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی شدن که ما تنها بریم و اونجا بریم خونه دایی صدف و همین هم شد و ما آماده شدیم که بریم. تا قبل از حرکت همه چیز خوب بود اما موقعی که می خواستم تو فرودگاه از مادر و پدرم جدا بشم تازه فهمیدم که چقدر به اون های عادت کردم و حتی جدا شدن از اونها تو همین لحظات اول هم سخت است بالاخره حرکت کردیم و فکر می کنم که نزدیک ظهر بود که رسیدیم و دایی و زن دایی صدف امده بودن دنبال ما و بعد از آشنا شدن با اونها به سمت خونه حرکت کردیم سر راه دایی صدف پیاده شد و دوباره رفت سر کارش و ما همراه زن دایی صدف رفتیم خونه تا اینجا رفتار خانواده صدف انقدر خوب و با محبت بود که من از این که در بین انها بودم اصلاً احساس غریبگی نمی کردم قرار شد که ما این دو روزی که مهمان انها خواهیم بود در اتاق پسر دایی صدف بخوابیم و .... بعد از ظهر بود که صدای زنگ در اومد و پسر دایی صدف ( بهروز ) اومد خانه نمی دانم چرا از نگاه اول احساس کردم که طرز نگاه اون به ما شبیه نگاه میزبان به میهمان نیست و شاید مهمتر اینکه نوع نگاه بهروز به صدف هم نگاه پسر دایی یه دختر عمش نیست شب شد و بعد از خوردن شام در کنار هم برای خوابیدن اماده شدیم و همانطور قرار بود من و صدف تو اتاق بهروز اماده خوابیدن شدیم و قرار شد بهروز هم توی حال بخوابه وقتی همه دیگه برای خوابیدن امده شده بودیم تازه من وصدف در حالی که من به اصرار صدف روی تخت و خود صدف روی زمین خوابیده بود شروع به حرف زدن کردیم، در حالی که ما حرف می زدیم چند بار بهروز به بهانه های مختلف وارد اتاق می شد که به لبخند صدف و گاهی اخم من روبرو می شد، دیگه ما خسته شده بودیم و تصمیم گرفتیم که بخوابیم و چراغ را خاموش کردیم و ... نیم ساعت بود که سعی می کردم بخوابم اما خوابم نمی برد شاید به خاطر این بود که توی اتاق خودم نبودم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که صدای در که باز می شد کلاً خواب رو از سرم پروند و برگشتم در حالی که خودم رو خواب نشون می دادم ببینم که کیه؟ بهروز بود حتماً امده بود که دوباره چیزی برداره!!! امـــا این بار کنار صدف روی زمین نشست و با دستش صدف رو تکون داد که صدف از جاش بلند شد و نشست . بهروز با صدای اهسته به صدف گفت : می دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ بعد سریع لباش رو روی لبهای صدف گذاشت وای اینها چیکار می کردن؟؟ صدف داشت سعی می کرد که از این کاره بهروز جلوگیری کنه اما این بهروز بود که موفق بود . بعد لبهاش رو از روی لبهای صدف برداشت که سریع صدف شروع به حرف زدن کرد: دیونه معلومه داری چیکار داری می کنی؟ بیدار می شه ها؟ امشب نمیشه باشه برای یه موقع دیگه! که بهروز جوابش رو داد: چرا نمیشه من امشب نمی توانم جلوی خودم رو بگیرم بعدش هم بیدار نمیشه تازه اگرم شد چی می خواد بگه؟ بعد بدون اینکه منتظر عکس العمل صدف باشه امد و در حالی که صدف نشسته بود اون را روی کمر خوابوند و خودش هم روی اون لبهاشون توی هم قفل شده بود و بهروز داشت با حرکت بدن خودش روی صدف بیشتر خودش رو به اون نزدیک می کرد بعد بلند شد و از صدف خواست لباس هاش رو در بیاره و خودشم بلند شد من منتظر بودم که چیکار می کنن که دیدم سریع بهروز شلوار و تیشرتش رو در اورد و کیرش در حالی که کاملاً بیدار بود به صورت عمود روی بدنش ایستاد در حالی که توی تاریکی می توانستم پشمهای زیادی که دور کیرش بود ببینم . بلافاصله دیدم که صدف هم لباس هاش رو در اورد و کاملاً لخت جلوی بهروز ایستاده بود! بهروز با صدای اروم از اون خواست که بخوابه روی زمین و صدف هم روی کمر خوابید و بهروز در حالی که اب دهنش رو به کیرش می زد روی اون خوابید و کیرش رو توی دستش گرفت و کاملاً روی صدف خوابید و و صدف در حالی که اهی کشید به بهروز می گفت : خیلی خشکه و .... پیش خودم گفتم که با این روش که از عقب نمیشه سکس کرد پس یعنی ؟؟؟؟ بلــــــه صدف از جلو سکس می کرد و این یعنی که ... بهروز در این حالت یکم از روی بدن صدف فاصله می گرفت و دوباره خودش رو نزدیک می کرد من متوجه خودم شدم که گرم شده بودم و دستم بین پاهام بود و داشتم روی کسم می مالیدم! صدف هنوزم گاهی اشاره می کرد که خشکه و داره اذیت می شود و بهروز هم همین رو می گفت که چرا این بار انقدر کست خشکه! چند دقیقه این کار رو کردن که بهروز بلند شد و از صدف خواست که روی چهار دست و پا قرار بگیره و بهروز هم رفت پشتش رفت و دوباره از پشت کیرش رو کرد تو از نوع پوزیشن کون صدف کملاً معلوم بود که بازم از جلو دارند سکس می کنند. من هم داشتم با خودم بازی می کردم و خودم رو جای صدف تصور می کردم و سعی می کردم که متوجه من نشن! در حالی که بهروز داشت کیرش رو عقب و جلو می کرد چند بار دیدم که صدف می گه که نکن و با دست دسته بهروز که روی کونش بود عقب می زد توجه ام رو به دست بهروز جلب کردم ودیدم که انگشت شصتش رو می کنه توی کونه صدف و این کار با مخالفت صدف روبرو می شه! دو سه بار که این کار رو کرد یک بار کیرش رو در اورد و یکم بالاتر فشار داد که این کار باعث شد که صدف از جاش بپره و رفت ته اتاق زانو هاشو بغل کرد و شروع کرد به فحش دادن به بهروز. بهروز سعی کرده بود که کیرش رو توی کون صدف بکنه. بهروز که دید حسابی صدف عصبانی شده شروع کرد به معذرت خواهی و .... و صدف هم که قبول نمی کرد بلاخره صدف قبول کرد و دوباره رو کمر خوابید و پاهاش رو باز کرد و بهروز بین پاهاش رفت ودوباره کیرش رو کرد توی کسش و شروع به تلنبه زدن کرد هنوز یک دقیقه نشده بود که که سریع کشید بیرون و با دست شروع به مالیدن کیرش کرد که ابش امد و روی شکم صدف ریخت بعد هم باشرتش روی شکم اون رو پاک کرد و صدف رو بوسید و لباس پوشید و رفت من هم متوجه شدم کاملاً شرتم خیسه خیسه و متوجه چشمهای صدف شدم که داره من رو نگاه می کنه و می خنده سارا
متوجه نگاه صدف شدم که داره من رو نگاه می کنه دیگه نمی توانستم از زیر بار نگاهش فرار کنم هر چند که خودم هم نمی خواستم که این کار رو بکنم چون تمام فکرم پر بود از علامت سوال و دوست داشتم جوابش رو بگیرم صدف از روی زمین بلند شد و به سمت کلید چراغ رفت و چراغ رو روشن کرد و در حالی که بر می گشت لباس های خودش رو هم از روی زمین برداشت و کنار دیوار تکیه داد و نشست. من هم از روی تخت بلند شدم و روی لبه تخت نشستم و یک مقدار با دستم شرتم رو که خیس شده بود رو جابجا کردم که متوجه نگاه صدف شدم که در حالی که به من خیره شده بود باز هم داشت می خندید هر دو هم دیگر رو نگاه می کردیم، بدون هیچ حرفی شاید هر دو داشتیم انتظار می کشیدم که نفر مقابل سکوت رو از بین ببره. هنوز صدف بدون لباس به دیوار تکیه داده بود و نشسته بود و من داشتم نگاهش می کردم و اون هم داشت به دیوار روبرو نگاه می کرد. یک لحظه احساس کردم که اگر زن دایی صدف بیاد تو و این صحنه رو ببنید چی میشه؟ که به صدف گفتم: پاشو لباسات رو بپوش چراغ روشنه! شاید سیما خانم بیاد تو!! صدف: نه نمیاد از این عادت ها نداره! - حالا دیدی اومد! صدف: خوب بیاد ....... در همین حال که داشت این رو می گفت بلند شد و شروع کرد لباسهاش رو پوشید تا حالا من با صدف در مورد سکس و ... صحبت نکرده بودم ولی اون خیلی راحت جلوی من داشت لباسش رو عوض می کرد و ... کاری که شاید اگر من می خواستم بکنم با هزار جور خجالت کشیدن و سرخ و ... شدن همراه بود . لباس هاش رو پوشید و دوباره سر جا قبلیش نشست روی زمین - از کی ؟ - از کی چی ؟ - این کار رو می گم با بهروز کردی - سکس؟ دو سه سالی هست! - دو سه سال! - اره مگه چیه، البته با بهروز از عید امسال شروع شده و کم هم پیش میاد چون اون اینجاست و من ... - از چیز سکسی می کنی چرا ؟ - از چی سکس کی می کنم ؟ - از جلو یعنی ..... ؟ - اره بابا تو رو به خدا طوری حرف نزن که انگار تو پاکی و من ...... - نه نه بهروز این کار رو کرده ؟ - نه بابا اون حالا هم اگر روش زیاد شده به خاطر اینه که خودم بهش رو داد - مامانت چی ؟ می دونه ؟ - اره ، کلی جنجال داشتم تا یکم اروم شد هرچند که اخرش که چی می خواست چیکار کنه ؟ - یعنی می دونه ؟ - اره بالاخره که می فهمید باید بهش می گفتم - بابات چی ؟ - نه بابا اگر اون بفهمه که از خونه بیرونم می کنه . البته اگر اون هم بخواد حرف زیادی بزنه از خونه فرار می کنم راحت!!!! - فرار ؟؟ - نه بابا شوخی کردم - ازدواج چی ؟ اینده ؟ - ول کن بابا تو هم یک حرفهای می زنی ها حالا دیگه برا کسی این چیزها مهم نیست - مطمئنی؟ - یکم صبر کرد و گفت : فکر می کنم - ولی من اینطوری فکر نمی کنم - اه ول کن حالا به جهمنم که براشون مهم باشه می گی چیکار کنم ؟ از صورتش می شد هم خشم رو خوند هم ترس و هم کلی سوال که معلوم بود تو فکرش است اما برق چشماش و اون اشکی که تو چشمش جمع شده بود نشون می داد که از حرفهای که می زند مطمئن نیست از روی زمین بلند شد و در رو باز کرد و رفت بیرون و در رو پشت سرش بست . من هدفم این نبود که ناراحتش کنم ولی مثل اینکه این کار رو کرده بودم در رو باز شد وصدف امد تو صورتش خیس بود اما از چشمهاش نمی شد چیزی فهمید - تو چی ؟ - من نه یعنی سکس دارم اما ... اما در حد لب و ... از عقب نگاهم کرد و خندید و گفت : - پس چرا اینجوری حرف می زدی ؟ فکر کردم که تا حالا اصلاً نمی دونستی سکس چی هست - اخه خیلی فرق داره - چه فرقی فرقش اینه که تو داری خودت رو گول می زنی ولی من نه.. از عقب ؟ دیونه ای ؟ - چرا ؟ - دردش ؟ لذتی داره اصلاً ؟ - دردش که خوب هست ولی اولش تازه نه همیشه لذت هم که من مثل تو تجربه نوع سکس دیگه ای نداشتم ولی من لذت می برم - با دوست پسرت دیگه ؟ - اره ( یک دروغ ) - چند وقته ؟ - یک سال بیشتره ( دو دروغ ) - تو که مثل من تو فامیل کسی رو مثل بهروز نداری که ؟ - نه (اینم سومین دروغ ) - جریان امشب چطور بود ؟ - نمی دونم تا حالا سکس کسی رو از این نزدیکی ندیده بودم ولی جالب بود - Wet شدی ؟ - چی؟ - ارضا شدی ؟ - اره یعنی فکر می کنم - فکر می کنی ؟ - اره خوب یعنی دقیقاً منظورت رو نفهمیدم - یعنی نمی دونی ارضا شدن یعنی چی ؟ ... بعد از کلی صحبت در مورد سکس و ... هر دو خوابیدیم یا حداقل سعی کردیم که بخوابیم ... صبح که از خواب بیدار شدیم ، زن دایی صدف خونه نبود مثل اینکه رفته بود دانشگاه . ما هم بعد از صبحانه هر دو به تهران زنگ زدیم و ... حدود یک ربع بود که داشتیم بدون اینکه حرفی بزنیم داشتیم برنامه های مسخره تلویزیون رو نگاه می کردیم من خیلی دلم می خواست که دوباره بحث رو به موضوع سکس و چیزهای که در موردش دیشب حرف زدیم بکشم اما در مورد واکنش صدف مطمئن نبودم . که صدف خودش سکوت رو شکست و گفت : تا کی می خواهی که اینطوری سکس کنی ؟ - از عقب ؟ - اره - تا وقتی که ازدواج کنم یا کسی رو پیدا کنم که مطمئن باشم که با من ازدواج خواهد کرد - که یکی مثل بهروز بیاد خاستگاریت ؟ - یعنی چی ؟ - یعنی اینکه کسی مثل بهروز که قبل از اینکه با تو ازدواج کنه بارها سکس رو تجربه کرده از تو می خواد که پاک باشی . ول کن این حرفها رو - شاید حرفهای تو درست باشه اما ایجا ایرانه - همه بدبختی های ما هم به خاطر همینه دیگه - قبول ندارم - درسته من اشتباه می کنم . ولی تو بگو این چه رسمی است که برای نجابت و پاکدامنی ما معیار گذاشتن اما پسر ها هیچی - خوب - خوب نداره ، من بهت می گم دلیلش اینه که ما تو ایران یاد گرفتیم که فقط تقلید کنیم و خودمون اصلاً فکر نکنیم . ما یاد نگرفتیم که برای زندگی خودمون فکر کنیم یاد گرفتیم که تقلید کنیم - اره ولی فرهنگ ما هم با کشورهای دیگه فرق داره - بله فرق داره و قبلاً هم داشته اما از فرهنگ قدیمی ما تا فرهنگ امروز ما از زمین تا اسمان فاصله است ، ما یک موقع دارای یه فرهنگ قوی بودیم که شاید روزی از بهترین ها بود اما ما با فکر نکردن هامون با عدم ایمان به فرهنگ خودمون اون رو خراب کردیم. همه تو فرهنگ ما یک یادگاری گذاشتن و ای کاش که نکات مثبت فرهنگشون رو برای ما یادگار می گذاشتم نه نکات منفی - درسته اما خوب بازم هم همین فرهنگ خیلی ما رو کمک کرده - بله ولی مهم اینه که من به رعایت شدن عدالت در این فرهنگ شک دارم ، من به این عقیده هستم که فرهنگ ما بر اساس یک دوران حکومت مرد ها بر زن ها یا بهتر بگم مرد سالاری شکل گرفته و در این حق ما در نظر گرفته نشده است چرا باید اگر یک مرد راهش رو بلد باشه می تواند صد شریک جنسی داشته باشه اما اگر ما شریک جنسیمون به دو برسه به یکی از بدترین نوع های مرگ محکوم خواهیم شد . بله سنگساردر نوعی مرگ که در اون نه تنها جسم فرد نابود خواهد شد بلکه غرور فرد هم در اخرین لحظات زندگیش شکسته خواهد شد جوابی داری ؟؟ - نه ، نمی خواستم باور کنم که چیزهای که صدف می گه راسته اما نمی توانستم به حرفهاشم اشکالی بگیرم - داشتم پیش خودم فکر می کردم و ............ در مورد این خاطره باید به شما بگویم که قسمت دوم گفتگو های بین من و صدف کاملاً خیالی است و من به خاطر این که حرفهای دلم رو به زبان ساده بگم این راه رو انتخاب کردم
ساعت حدوداً یازده بود که بهروز اومدمن و صدف پای تلویزیون نشسته بودیم. بهروز هم بعد از اینکه لباس هاش رو عوض کرد اومد و کنار ما نشست و کنترل رو برداشت و شروع کرد بدون توجه به ما کنال های رو عوض کرد!هر چند لحظه یک بار هم بر می گشت سمت من و صدف و یک خنده می کرد. همین خنده هاش بود که حسابی من رو عصبی می کرد!تا دیشب نسبت بهش احساس بدی نداشتم اما از جریان دیشب به بعد احساس می کردم که نوع نگاهش زیاد دوستانه نیست و...بعد از چند دقیقه که همه ساکت بودیم صدف گفت: خاله کی از دانشگاه بر می گرده؟- معمولاً پنج اینطور ها، راحت باشو بعد چشمکی بود که به صدف زد و باعث شد بیشتر از قبل احساس کنم که هدفش سکسه!بعد بهروز رو کرد به من و گفت: سارا خانم دیشب خوب خوابیدید ؟- بله- مثل اینکه خوابتون هم خیلی سنگینه ؟- چطور ؟- همینطوری گفتم بعد رو کرد به صدف و خندید که این بیشتر از قبل من رو عصبی کرد! بهروز از جاش بلند شد و وقتی از در رفت بیرون تا من امدم با صدف حرف بزنم و بگم که از نوع نگاه و حرف زدن بهروز احساس خوبی بهم دست نمیده ، بهروز از بیرون صداش کرد و صدف هم رفت بیرون. چند دقیقه بیرون با هم داشتن حرف می زدند که صدف در حالی که می گفت: نه بابا نمیشه، یک موقع اینکار رو نکنی. اومد تو و کنار من رو کاناپه نشست بلافاصله پشت سرش بهروز اومد تو و کنار صدف نشست روی کاناپه. من هم سعی کردم زیاد توجه نکنم و بیشتر از این با بهروز حرف نزنم و ... اما با این که نگاه نمی کردم احساس می کردم که دست های بهروز روی بدن صدف بیشتر داره حرکت می کند و گاهی هم با مخالفت صدف روبرو می شود اما باز هم کارش رو ادامه می داد. من هم سعی می کردم تا جایی که می توان به سمت اونها نگاه نکنم و طوری نشون بدهم که مثلاً متوجه نیستم. ولی خوب گاهی کنجکاوی باعث می شد که برگردم و به اونها نگاه کنم و هربار که نگاهم به گاهه بهروز گره می خورد، در مقابل سر تکون دادن من یا اخم من بهروز با خنده یا چشمک جواب می داد که این کار باعث می شد تمام اخم من بیهوده جلوه کنه. دیگه مثل اینکه صدف هم مقاومت نمی کرد و بهروز هم بدون خجالت از اینکه من اونجا هستم داشت کارش رو انجام می داد که وقتی من دیدم که لب بهروز و صدف روی همه احساس کردم که نشستن من اونجا درست نیست و بلند شدم و در حالی که داشتم از در می رفتم بیرون گفتم که: صدف من تو اتاقم و رفتم توی اتاق و در رو بستم و رو تخت نشستم و داشتم به جریانی که داشت بین صدف و بهروز اتفاق می افتاد فکر می کردم. اتفاقی که بین صدف و بهروز داشت می افتاد و چیزهای که دیشب دیده بودم همه دست به دست هم داده بود که منم تحریک بشم. از روی تخت بلند شدم و به سمت قسمتی که صدف و بهروز بودن رفتم و سعی کردم که طوری که متوجه من نشن نگاهشون کردم صدف روی مبل کاملاً لم داده بود و بهروز در حالی که شلواره صدف رو در اوره بود بین پاهای صدف بود و معلموم بود که داره کس صدف رو براش می خوره و صدف هم که چشمهاش رو بسته بود و سر بهروز رو تو دستهاش گرفته بود و با حرکت سر بهروز صدای ناله و اه کشیدن صدف بیشتر می شد و بر خلاف دیشب که سکسشون در سکوت کامل انجام می شد اینبار صدف به هیچ عنوان ساکت نبود و لذت بردنش رو با صدا و حرکاتش نشون می داد. هر چه بیشتر به صحنه نگاه می کردم بیشتر احساس می کردم که دستم خیس می شه! ناخداگاه دستم رو توی شلوارم و شرتم کرده بود و داشتم خودم رو بیشتر تحریک می کردم و کمتر به این توجه داشتم که اونها متوجه من بشوند. کم داشت ناله های صدف وحشتناک و بلند تر میشد که بهروز سرش رو بالا اورد و با دستش از روی تیشرت صدف خودش رو به سینه های صدف رسوند و به کمک خود صدف تیشرتش رو در اورد و با دست سینه های صدف رو توی دست گرفته بود و فشار می داد، یکم خودش رو جا به جا کرد و سر یکی از سینه های صدف رو کرد توی دهنش و و شروع کرد به مکیدن این کار دوباره صدا ناله صدف رو بلند کرد، من هم داشتم از هر دو دستم برای لذت بردن خودم کمک می گرفتم یک دستم توی شرتم بود و با دسته دیگه داشتم سینه هام رو می مالیدم، گاهی چشم هام رو می بستم و خودم رو جای صدف تصور می کردم. چشمهام رو باز کردم که دوباره به حرکات صدف و بهروز نگاه کنم که متوجه نگاه صدف شدم که داره من رو نگاه می کند و این بار لبخند می زنه کاملاً مشخص بود که باز نگه داشتن چشماش براش کاره سختی بود، صدای صدف قطع شده بود و داشت من رو نگاه می کرد و این کار باعث شد که بهروز دست از کارش بکشه و به صورت صدف نگاه کنه و با دنبال کردن جهت نگاه صدف به سمت من برگشت. نمی دونم تو اون شرایط زمان داشتم برای اینکه خودم رو از بهروز مخفی کنم یا اینکه این کار رو به میل خودم انجام ندادم! وقتی دیدم که بهروز داره من رو نگاه می کنه دستم رو از توی شرتم در اوردم و خواستم به سمت اتاق برم که هنوز دو قدم دور نشده بودم که سنگینی دست بهروز رو روی شونه ام احساس کردم که سعی می کرد که من رو بر گردونه که موفق هم شد برگشتم و به صورتش نگاه کنم. کاملاً مشخص بود که اونهم در حالت طبیعی نیست، بدون اینکه چیزی بگه دستش رو کمرم بود و صورتش رو به من نزدیک کرد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت و من هم هیچ مقاومتی نکردم یعنی تو اون شرایط فقط به اینکه کسی بتونه من رو ارضا کنه فکر میکردم، دستش رو از کنار پاهام رد کرد و با دست دیگه که پشت کمرم بود من رو بغل کرد و در حالی داشت با زبانش با گوشم بازی می کرد در حالی که من رو کنار صدف روی کاناپه می گذاشت سکوت حاکم بر جو برای من خیلی جالب بود، حالا من کنار صدف رو کاناپه روی بودم هر دو به هم نگاه می کردیم که متوجه شدم که بهروز داره دکمه های شلوارم رو باز می کند ، باز هم نگاهم به سمت صدف رفت داشت با یک دستش رو کسش می مالید و دست دیگه خودش رو روی پای من گذاشت ، نمی دونستم که باید چیکار کنم که وقتی صدف صورتش رو جلو اورد جواب سوالم رو گرفتم و برای اولین بار مزه لب گرفتن از یک همجنسم چشیدم، حس جالبی بود کاملاً لب های من و صدف بهم قفل شده بود و بهروز هم که شلوار و شرت من رو کشیده بوده و داشت با زبون سعی می کرد کسم رو باز کنه ، لذتی که داشتم می بردم داشت دیونه ام می کرد ، لبهام از صدف جدا شد و بهروز هم احساس کردم که دست از کارش برداشت و بلند شد ایستاد و شلوارش و شرتش رو با هم پایین کشید و دوباره مثل صحنه دیشب کیرش به صورت عمود بر بدنش ایستاد و همانطور که دیشب فکر می کردم کلی پشم داشت ، تیشرتش رو هم با یک حرکت از بدنش در اورد و در حالی که کیرش تو دستش بود به سمت صدف رفت که صدف گفت: هنوز نمی دونی که این کار رو نمی کنم ؟ و بعد بهروز روش رو به من کرد و به چشمام نگاه کرد از من هم جواب می خواست من هم نمی دونستم چی جواب بدهم از یک طرف از این کار بدم نمی امد از یک طرف با مخالفت صدف نمی دونستم قبول کنم کار درسته هست یا نه . اما بهروز سکوت رو علامت رضایت دونست و به سمت من امد و در حالی که من روی مبل کاملاً پایین رفته بودم امد و زانوهاش رو دو طرف من گذاشت تو این حالت کاملاً کیرش جلوی صورت من بود . من هم دهنم رو باز کردم که به خاطر حالتی که داشتیم و اون به من بیشتر مسلط بود کیرش رو حدوداً تا انتها کرد توی دهنم که یک لحظه احساس کردم که حالم بهم می خوره که خوشبختانه این طور نشد شروع کردم به ساک زدن برای بهروز که صدف از روی کاناپه بلند شد و روی زمین بین پاهای من رو زمین نشست! نمی دونستم که می خواهد چیکار کنه ، وقتی که زبونش رو روی کسم احساس کردم منظورش رو فهمیدم با دستش سعی می کرد که پاهای من رو بیشتر باز کنه اما زانو های صدف که دو طرف من بود مانع این کار می شد و وقتی این رو بهروز احساس کرد خودش رو بالاتر کشید که این باعث شد که کیرش به صورته کاملاً عمودی توی دهن من باشه. صدف کاملاً روی زمین نشسته بود و با کس من بازی می کرد. این بار که بهروز جاش رو عوض کرده بود می توانستم کاملاً پاهام رو تکون بدهم . صدف پاهام رو بالا داد ، نمی دونستم که باز می خواد چیکار کنه که وقتی انگشتش که معلوم بود که خیسه رفت توی کونم خودم رو یکم جمع کردم ، چون ناخن داشت و با بی احتیاطی این کار رو کرد احساس کردم که یک مقدار از پوست سوراخ کونم کنده شد . انگشتاش رو با ترتیب می کرد تو کونم و حالا به چهار رسیده بود که بهروز کیرش رو توی دهن من در اورد و از روی کاناپه امد پایین ، صدف هنوز داشت کارش رو ادامه می داد که بهروز بهش اشاره کرد که بره کنار و اون هم اینکار رو کرد حالا بهروز بین پاهای من ایستاده بود و دو تا پای من رو کنار هم گذاشت و برد بالا می دونستم که می خواد چیکار کنه ، پاهای من رو با یک دست گرفته بود و بادست دیگه کیرش رو بازی می کرد . کیرش رو دم سوراخ کونم گداشت و یک فشار داد طوری که فکر می کنم دو سوم کیرش رفت توی کونم ، درد و سوزش وجودم رو گرفت . یک اه بلند کشیدم و بهروز کارش رو ادامه داد و شروع به تلنبه زدن کرد و با این کار توی کاناپه بیشتر فرو می رفتم . صدف که ایستاده بود و نگاه می کرد امد و در حالتی که من کیره بهروز رو ساک می زدم قرار گرفت و کسش جلوی دهن من بود داشتم کسه صدف رو از نزدیک می دیدم تا حالا توجه نکرده بودم موهاش رو کاملاً اصلاح کرده بود می دونستم که کاری که اون چند لحظه پیش برای من کرده بود حالا من باید برای اون انجام می دادم پس سعی کردم که زبونم رو روی کسش بکشم ، دو دستم رو ازاد کردم و کس صدف رو با دست باز کردم و زبونم رو داخلش می کردم با توجه به عکس العمل صدف می خواستم بدونم که کارم رو خوب انجام میدهم یا نه چند دقیقه که گذشت که بهروز در حالی که کیرش رو داشت از کون من در می اورد به صدف اشاره کرد که بیاد و روی زمین بخوابه و صدف در حالی که داشت می امد گفت : برو اول اون کیرت رو بشور بعداً بیا . از این حرف صدف ناراحت شدم ولی حالا کاملاً حق رو به اون می دهم. ولی بهروز قبول نکرد و گفت ناز نکن بابا و دوباره امد سمت من و در حالی می خواستم بلند بشم مجبور شدم دوباره بخوابم که بهروز کارش رو بکنه دوباره بهروز شروع کرد به تلنبه زدن ولی اینبار خیلی زود ابش امد و روی شکم من ریخت! بعد از اون روز شبش دوباره بهروز می خواست که سکس داشته باشیم اما صدف که از کاره صبح بهروز ناراحت بود قبول نکرد و ما هم فردا شب بعد از کنکور برگشتیم تهران

عروسی

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
عروسی
نزدیک امتحان های اخر سال بود و من داشتم کم کم خودم رو برای امتحانات اماده می کردم ، هر چند که اکثراً من برای امتحانات مشکلات خاصی نداشتم و تو درس هام زیاد مشکل نداشتم اما خوب بالاخره امتحان بود و اونم امتحان نهاییعلاوه بر امتحانات عروسی علیرضا پسر دایی ام هم بود که یک جورایی برنامه های ما کمی تغیر کند و کم کم ما خودمون را برای عروسی اماده می کردیم ، من و علیرضا حدود سه سال با هم اختلاف سن داشتیم و توی بچه های فامیل من نسبتاً با اون بیشتر از بقیه راحت بودم و تا حدودی دوران بچگی ما با هم گذشته بود.خیلی ها فکر می کردند که من و علیرضا بالاخره با هم ازدواج می کنیم. این موضوع را حتی بچه های فامیل هم می دانستنداتفاقاً یکی از اخرین خاستگار های من هم علیرضا بود که پدرم مخالفت کرد وسن من را برای ازدواج زود می دانست و گفت که سارا فعلاً می خواهد درس بخواند و ... که همین موضوع باعث شد که بین پدر و داییم کدورت پیش بیاد. کلاً من از علیرضا بدم نمی امد و علیرضا هم همینطور اما مشکل علیرضا این بود که خیلی به پدر و مادرش وابسته بود و به قول معروف بچه ننه بود و من اصلاً از این خوشم نمی امد . بالاخره هر چی که بود علیرضا خیلی زود عروسی کرد و در حالی که هنوز 22 سال هم نداشت ازدواج کرد همه داشتن برای عروسی اماده می شدند و شاید من به خاطر اینکه علیرضا خواستگار قبل من بود انگیزه بیشتری داشتم ؛ اما حقیقت این بود که من علیرضا را مثل برادرم می دونستم و از این که داشت ازدواج می کرد خیلی خوشحال بودم . بالاخره روز عروسی رسیده بود ، البته پدرم که از دو روز قبل به بهانه کار رفته بود مسافرت اما من و مادرم خوب می دونستیم که این کار اون برای چی بوده. خلاصه عروسی روز جمعه بود و من و مادرم بعد از اینکه کارهامون را کردیم و از ارایشگاه بر گشتیم منتظر عموم و خاله زری بودیم که با هم بریم عروسی ؛ وقتی داشتیم توی اتاق اخرین کارهام رو می کردم نگاهم به اینه قدی داخل اتاقم کردم و دیدم که حرف های که ارایشگرمون زده بود راست بوده و کلی خودم رو تحویل گرفتم . حدود ساعت چهار بود که عموم اینها اماده شدن و رفتیم برای مراسم عقد و ....خلاصه عروسی گذشت و همه چیز خوب بود به البته به نظرم علیرضا بهتر از شیما (عروس ) بود ولی خوب هرچی که بود امیدوار بودم که خوشبخت بشنشب بعد از اینکه عروس رو تا خونه بدرقه کردیم کم کم داشتیم اماده می شدیم که بریم خونه که مادرم گفت که یک جوری به عموت بگو که بره چون امشب چون زن داییت تنهاست و.. ما و خاله زری پیشش می مونیم ! مامانم اصلآ حواسش نبود که من فردا امتحان دارم و باید بریم که تا این رو گفتم یکم فکر کرد و گفت که پس تو با عموت برو خونه و فردا برو سر جلسه و .... من هم بعد از خداحافظی با عموم به سمت خونه حرکت کردیم و حدوداً ساعت سه شب بود که رسیدم خونه و در حالی که از ماشین پیاده شدم منتظر ماندم که عمو هم ماشین رو پارک کند و تا با هم بریم بالا ، عموم ماشین رو پارک کرد و امد و سوار اسانسور شدیم که عموم بدون هیچ مقدمه گفت : من بیام خونه شما یا تو میای ؟؟؟؟واقعاً اصلاً به این موضوع فکر نمی کردم اما مثل اینکه عموم حاضر نبود که از هیچ فرصتی به این راحتی ها بگذرد من داشتم هنوز به عموم نگاه می کردم و اینکه عموم کاملآ من رو شریک جنسیش به حساب می اورد و اصلآ فکر هیچ مخالفتی رو از من ندارد که با برخورد دست عموم که داشت از پشت به کونم دست می کشید به خودم امدمبه صورتش نگاه کردم و از نگاهش فهمیدم که چقدر حشری است عموم گفت: بالاخره چیکار می کنی ؟ من هم دیدم که صبح حوصله جمع کردن تخت مامان اینها رو ندارم گفتم که می ریم خونه شما چیزی که شاید براتون جالب باشه این بود که من این بار سکس با عموم رو قبول کردم اما نه به خاطر اجبار اون بود نه چیزه دیگه و تنها به خاطر این بود که من هم تو اون زمان به سکس نیاز داشتماول می خواستم که برم و لباس هام رو عوض کنم و ارایش هام رو پاک کنم که عموم که معلوم بود حسابی حشری هست من رو برد تو خونه تا در پشت سرمون بسته شد عموم سریع بغلم کرد و لباش رو گذاشت رو لبام چیزی که بازم برام جالب بود که کم کم سکس های عموم هم داشت با اولین سکس ها فرق می کرد و فکر خیلی تو سکس بیشتر به من توجه می کرد . روسری من که رو شونه هام بود رو باز کرد و همونجور که داشت من رو به خودش فشار می داد گردنم رو هم می بوسید و کلی قربون صدقم می رفت من رو ول کرد و شروع کرد به باز کردن کروات و در اوردن کتش که من هم مانتوم رو در اوردم و عموم یه نگاه به سینه های من کرد و سریع طوری که من خودم تعجب کردم من رو بغل کرد و روی کاناپه انداخت و دوباره لباش رو گذاشت روی لبام و با دستش از پشت کمرم رو می مالید منم با دستام داشتم پهلو های عموم رو می مالیدم که دیدم بلند شد و گفت : سارا سریع در بیار که دارم دیوونه میشم من هم بلند شدم و پشتم رو به اون کردم که خودش سریع زیپ لباسم رو باز کرد و لباسم رو در اورد و من لخت شدم و فقط شرت و سوتین تنم بود که دوباره بهم نزدیک شد و دو تا دستش رو از پشت لای پاهام کرد و از هم باز می کرد و شروع کرد به سینه هام رو خوردن و لیسیدن که واقعاً عالی بود چند دقیقه این کار رو کرد و من هم هرچی بیشتر ادامه می داد بیشتر لذت می بردم و مثل مار به خودم می پیچیدم که عموم امد پایین و شرتم رو در اورد وشروع کرد به بازی کردن با کسم این دیگه داشت دیوونم می کرد که نگاهم به کیرش افتاد که از روی شلوارش معلوم بود که چقدر تحریک شده حرکت زبون عموم روی کسم بیشتر از هرچیزی من رو تحریک می کرد عموم از بین پاهای من بلند شد و در کنار من روی کاناپه نشست و با این کار من متوجه شدم که حالا که من باید کارم را شروع کنم ، روی زانوم و بین پاهای عموم نشستم و با دست از روی شلوار روی کیرش که کاملآ سفت شده بود دست کشیدم که عموم یک آه بلند کشید و من هم اروم زیپ شلوار عموم رو پایین کشیدم و با کمک خودش شلوارش رو کشیدم پایین و از روی شرت به کیر بزرگ عموم خیره شدم و اروم کیرش رو از تو شرت در اوردم و شروع به ساک زدن کردم . مثل همیشه مزه خاص کیرش بعد از چند لحظه از بین رفت و کار من رو ساده تر می کرد . عموم کاملا چشماش رو بسته بود و سعی می کرد که با صداش به من نشون بده که دارد لذت می برد با فشار دست عموم برای جدا کردن من از خودش متوجه شدم که دیگه نباید به ساک زدنم ادامه بدهم و همین کار رو هم کردم حالا من روی کاناپه نشستم و یکم سر خوردم به سمت پایین وپاهام که حالا عموم بینش بود باز کردم و عموم که بین در حالی که با کیرش بازی می کرد پاهای من رو بالا داد و یکم با دست سوراخ کونم رو خیس کرد و با کلاهک کیرش با سوراخ کونم بازی می کرد و با یک فشار کیرش رو توی کونم کرد بازم اون سوزش و درد خاص رو داشت اما خیلی کمتر داشتم به این فکر می کردم که کاشکی به عموم می تونستم بگم که منم می خواهم سکس کامل داشته باشم و شاید همین امشب عروس بشم دردش کمتر شد و حالا از حرکت کیر اون تو کونم لذت می بردم و عموم هم با سرعت داشت کیرش رو تو کونم تکون می داد و گاهی که سرعتش رو کمتر می کرد کیرش رو در جهت های دیکه کونم هم حرکت می داد و این برام روش جالی بود هنوز داشت کیرش رو توی کونم جلو و عقب می کرد که احساس کردم که شل شد و توی کونم ابش رو حس کردم خیلی ناراحت بود که ابش زود امده بود منم زیاد خوشحال نبودم ولی خوب حالا هردومون خسته بودیم و به سکس دوباره فکر نمی کردم پس رفتم توی تخت و کنار هم خوابیدم در حالی که هنوز لباس هامون توی هال رو زمین بود

سکس با نفیسه و سارا

این داستان توسط یکی از بازدید کننده های این بلاگ برای من ارسال شده است
سکس با نفیسه و سارا
واقعا اونشب خيلي چيزا ياد گرفتم چهار سال پيش بود كه تازه امتحاناي پايان ترم پيش دانشگاهي رو داده بودم و براي كنكور حدود يك ماهي فرصت داشتم . مامان و بابا كه ديدن هوا گرم شده و يك مسافرت حسابي به طرف شمال جون ميده تصميم گرفتن برن شمال و تو دلشون گفتند گور باباي كنكور سهيل هر كاري مي خواد بكنه ما كه رفتيم مسافرت . منم كه بچه درس خون بودم( آخي الهي بميرم چقدر هم درس خون بوده حالا بخونيد بعد مي فهميد چرا ميگم.) تنهايي خونه موندم و قرار شد شب ها به امير دوستم بگم كه تنها نباشم.اونموقع مامانم يك دوست اهوازي داشت كه يك دختر سفيد با چشماي روشن و موهاي مشكي و خيلي خيلي نازو خوشگل داشت. اسمش نفيسه بود سوم دبيرستان . از بخت بد ما يا شايدم خوب اون روزها براي پيش دانشگاهي هم امتحان كنكور ميداديم و نفيسه بيچارم براي كنكور پيش دانشگاهي مشغول خوندن بود . من و نفيسه خيلي با هم صميمي شده بوديم و نفيسه براي رفع اشكال هفته اي يكي دو بار خونه ما مي اومد (در چه زمينه اي ميخواسته رفع اشكال كنه خدا مي دونه) بعضي وقتها با هم قرار مي گذاشتيم و بيرون يك صفايي با هم مي كرديم .روز موعود فرا رسيد و خانواده من پنجشنبه عصر برا مسافرت آماده شدن ، از شانس خوب من يكي از فاميلاي نزديك مامان نفيسه ام تو اهواز فوت كرد و اونها هم همون روز راهي اهواز شدند .مامان نفيسه براي اينكه خيالش از جهت دخترش راحت بشه دختر خالش كه 28 سال سن داشت و تازه دو سالي بود كه از شوهرش طلاق گرفته بود رو پيش نفيسه گداشت . اسمش سارا بود ، فوق ليسانس الهيات از دانشگاه امام صادق . يك خانم چادري مذهبي خشك كه من دلم براي اين نفيسه بيچاره سوخت تو اين مدت از دست اين سارا چيكار مي خواد بكنه . سارا هم خيلي هيكل خوشگلي داشت من كه تا اونموقع صورتش رو از بس محكم رو مي گرفت نديد بودم . پنجشنبه شب حدوداي ساعت7 بعداز ظهر بود كه نفيسه زنگ زد خونمون ، بعد از حال و احوال و قربون صدقه ازش پرسيدم سارا خانم كجاست گفت هنوز نرسيده ، بهش گفتم نفيسه من نمي دونم هر كاري مي خواي بكن ولي فردا ساعت 9 صبح ميخوام خونه ما باشي ، نفيسه گفت : سهيل تو كه سارا رو مي شناسي چه آدم گيريه اونو چيكارش كنم گفتم بگو ميرم خونه دوستم با هم درس بخونيم يه جوري خرش كن ديگه گفت ببينم چيكار مي كنم . خونه نفيسه اينا با تاكسي حدود ده دقيقه با خونه ما فاصله داشت صبح كه شد اميدوار بودم كه بتونه سارا خانومو راضي كنه .حدود ساعت 9:30 بود كه زنگ خونه به صدا در اومد خود نفيسه بود هنوز درو نبسته پريد تو بغلم( از بس هول شده بوده طفلكي!!!) محكم همو بوسيديم تو اين چند سال هر دو منتظر يك همچين روزي بوديم . همينطور كه تو بغلم بود بردمش تو اتاقم و خوابوندمش رو تختم و لباشو محكم مكيدم . همينطور كه تو بغلم بود بردمش تو اتاقم و خوابوندمش رو تختم و لباشو محكم مكيدم. لبلاي خيلي نرمو نازي داشت خيلي هم خوشمزه بود . همينطور كه مشغول بوديم دست راستمو گذاشتم رو سينش و آروم آروم ماليدم نفسش تند شده بود گرماي بدنشو حس مي كردم . تازه يادم افتاد روسريشو هنوز بر نداشتم ( خوب معلومه از بس تو هولي)گفتم چرا روسريتو بر نداشتي با صداي لرزون كه معلوم بود از حشري شدنه گفت مگه تو امان دادي . گره روسريشو باز كردم موهاي مشكي بلند خيلي دلنشين بود يك كم با موهاش بازي كردم بعد همينجور كه مشغول لب گرفتن بودم دگمه هاي مانتوشو باز كردم و پيراهن شو در آوردم يك سوتين شيري رنگ بسته بود كه از سينه هاي تحريك شدش داشت پاره مي شد سوتينشو باز كردم باورم نميشد بدنشم مثل صورتش نازو سفيد بود خيلي خوشگل تر از اوني كه تصورش رو مي كردم شروع به ليسيدن گردنش كردم گرماي لطيفي داشت ولذتو تو نگاش مي ديدم لبامو نزديك سينه هاش بردم چشاشو بسته بود و نفس نفس مي زد سينشو محكم مكيدم نفساش تبديل به ناله شد گفتم دردت مي ياد گفت نمي دوني چه لذتي داره انگار آدم تو ابرا راه ميره دستمو گذاشتم روي كسش پاهاشو جمع كرد نگاش كردم خجالت كشيده بود تا چشامو ديد يك خنده شيطنت آميز كرد و پاهاشو كاملا باز كرد از روي شلوار شروع به ماليدن كسش كردم نفسش ديگه بالا نمي اومد يك كم صبر كردم بعد شلوارشو كشيدم پايين يك شرت صورتيه نازك پا كرده بود شرتش خيس خيس شده بود بوي خوبي مي داد يك نگاش كردم چشاش بسته بود فهميدم مشكلي نيست دستمو كردم تو شرتش همه كسش خيس بود چوچولشو ماليدم ديگه نزديك بود فرياد بزنه شرتشو در آوردم ديدم نشست گفت ديگه نوبت منه يك لب گرفت و خوابوندم رو تخت همه لباسامو در آور و همينطور لخت روم خوابيد و سينه هامو مكيد خيلي بهم چسبيد شرتمو كشيد پايين گفت بخورم گفتم اگه دوست داري گفت نمي دونم دوست دارم يا نه ولي چون خودتو دوست دارم امتحان مي كنم يك دفعه همه كيرمو گذاشت تو دهنش گفت تا حالا چيز به اين خوشمزگي نچشيده بودم من ديگه تو حال خودم نبودم شروع به ميك زدن كرد كاملا همشو با آب دهنش خيس كرده بود و با دست زيرشو مي كشيد با كنجكاوي بهش نگاه ميكرد و لذت مي برد تقريبا داشت آبم خارج ميشد حدود نيم ساعتي بود كه مشغول بوديم ولي نمي خواستم به اين زودي تموم بشه همينجور كه مشغول بود خوابوندمش رو تخت پاهاشو تا ميشد باز كردم كسش حسابي باز شده بود صورتي خوشرنگ بود و چوچولش يك كم بالا اومده بود سوراخ تنگي داشت آدم لذت ميبرد فقط نگاش كنه زبونمو بردم جلو شروع به ليسيدنش كردم روناي پاش مي ارزيد زبونمو به همه جاش كشيدم و تا مي تونستم فشار مي دادم تو، دستشو آورد جلو گذاشت روش و يك كم همه كسشو مالوند گفت ديگه جون تو بدنم باقي نمونده براي بار دوم حسابي خيس شده بود اب از كسش مي چكيد ديگه طاقت خودمم تموم شده بود نشست و شروع به خوردن كيرم كرد هنوز چند دقيقه نشده بود كه ديگه منيم داشت خارج ميشد بهش گفتم كجا بريزم گفت روي سينه هام ديگه نفس هر دومون تند شده بود خوابيد يكدفعه همه منيمو ريختم رو سينه هاش كاملا بي حس شده بود با دست شروع به ماليدن مني ها رو سينش كرد بعدم ازم خواست كه همينجوري روش بخوابم حدود يك ربع همينطور روي هم خوابيديم ساعت حدوداي 12 ظهر بود يك دفعه گفت واي دير شد سارا الان گير ميده كمكش كردم تا لباسشو پوشيد نگاهامون خيلي صميمي تر شده بود يك لب ديكه ازش گرفتم و رفت . خيلي لذت بخش بود فكر نمي كردم اينقدر كيف داشته باشه . احساس ضعف ميكردم يك غذاي حسابي خوردمو بعدم يك دوش گرفتم وشروع به درس خوندن كردم خيلي تو روحيه ام تاثير گذاشته بود از يك مسافرت يك ماه هم لذت بخش تر بود ساعت حدوداي 9 شب بود كه نفيسه زنگ زد گفتم مگه سارا خانوم اونجا نيست با خنده گفت چرا . گفتم پس از كجا تماس گرفتي گفت خونه . گفتم راستشو بگو شيطون خنديدو گفت بچه پررو آروم تر گردنمو مي مكيدي سارا جون از سرخيه گردنم همه چيزو فهميد خيلي نگران شدم گفتم راست ميگي نفيسه گفت آره سهيل جات خالي دو تا تو سريه محكمم ازش خوردم حالا ميگه تو بيا اينجا كارت داره . مونده بودم چي بگم ديدم چاره اي نيست ، برم شايد راضي بشه كه ببخشه وصداشو در نياره . زود لباسامو پوشيدم دل تو دلم نبود سوار تاكسي شدم اتفاقا اين دفعه از بد شانسي من خيابونهاهم ترافيك نداشت و پنج دقيقه اي رسيدم خونه نفيسه .دستم موقع زدن زنگ مي لرزيد ، زنگ زدم خود نفيسه درو باز كرد لب پايين و گوشه گردنش سرخ شده بودند نگاش آروم بود رفتم تو سارا خانوم چادري اين دفعه يك تاپ با يك دامن كوتاه كه تا بالاي زانوهاش بود پوشيده بود با هام دست داد اول فكر كردم اين سارا نيست آخه تا حالا حسابي قيافشو نديده بودم ولي از صداش فهميدم كه خودشه موهاي خرمايي رنگ بلند با ابروهاي باريك و چشاي سبز خوشرنگ مثل يك عروسك بود از مامانم كه همينجوري با دوستش حرف مي زد شنيده بودم كه مي گفتند خيلي خوشگله ولي فكر نمي كردم به اين جذابي باشه هيكلش فقط به درد مانكن شدن مي خورد حيف اين شكل و هيكل كه زير چادر باشه ، پيش خودم هزار تا فحش به شوهر معتاد بي لياقتش دادم كه قدر اين كس به اين خوبي رو ندونسته . از شرايط و نگاهاي هر دوشون فهميدم كه چراغ سبزه و هيچ مشكلي نيست.بعد از سلام و احوال پرسي ، سارا خانوم دعوتم كرد كه بيام تو بشينم مبلمانشون بصورت ال مانند بود و روبرو هم تلويزيون بود من يك طرف نشستم و سارا خانوم و نفيسه روبه روي من نشستند چند دقيقه اي گذشت من زير چشمي به نفيسه نگاه مي كردم و با لبخند زيركانش منو به ياد خاطرات صبح مي انداخت . يك دفعه نگام به سارا خانوم افتاد جوري نشسته بود كه لاي پاش كاملا باز بود شرتم پاش نبود كس سه تيغه باريك و نازش خيلي تحريكم كرد كاملا دست نخورده نشون مي داد باور نكردني بود تو اين همه فيلم سوپري كه ديده بودم كس به اين قشنگي نديده بودم تو دلم گفتم يعني ميشه يك ساعت اين كس مال من بشه ؟ از جاش بلند شد اومد كنار من نشست گفت خب آقا سهيل اين چه وضعيه كه سر لب و گردن نفيسه آوردي اگه مامانش اينجا بود كه همه قضيه لو رفته بود همينطور كه اينا رو مي گفت دستشو گذاشت رو گوشم ولي به جاي كشيدن بيشتر نوازشم مي كرد يك كم خومو براش لوس كردم و گفتم به خدا تجربه اولم بود چه مي دونستم اينقدر نازك نارنجيه بعد هر سه با هم خنديديم سارا خانوم با خنده گفت اشكالي نداره امشب تلافيشو سرت در ميارم يك دفعه جا خوردم به نفيسه نگاه كردم و گفتم يعني من امشب اينجا مي خوابم . نفيسه چشاشو براي تاييد بست و باز كرد و بعد با سارا خانوم با هم گفتند بله . انگار همه چيزو از قبل هماهنگ كرده بودند از چهره نفيسه معلوم بود كه بدش نمياد سه تايي با هم باشيم و اصلا به غيرتش بر نخورده البته بعدا برام گفت كه خيلي دلش مي خواسته با سارا خودموني بشه و اين بهترين فرصت بوده ( آره جون عمه ات ) .... من از جام بلند شدم و گفتم سارا خانوم من يك تلفن بايد بزنم تا اوضاع رو مرتب كنم گفت سارا خانوم چيه هي به من ميگي ديگه از اين به بعد دوست دارم فقط سارا صدام بزني خسته شدم از بس به خاطره اين مدرك تحصيلي لعنتي برام كلاس گذاشتند و سر كار خانوم ، استاد و از اين چرت و پرتا صدام زدند تو هم همينطور نفيسه هر وقت تنها بوديم فقط سارا صدام بزن نه سارا جون !!!! بلند شدم يك زنگ به امير زدم و گفتم پسر خالم امشب اومده پيشم تو ديگه نمي خواد زحمت بكشي . بعدم يك زنگ به بابا زدم و حال و احوال كردم كه ديگه اونا اونشب زنگ نزنند. ساعت از 10 شب گذشته بود سارا شام مرغ كنتاكي درست كرده بود وقتي تو آشپزخونه مشغول آماده كردن شام بود من و نفيسه هم كمكش كرديم حسابي براندازش كردم هيچي تو خوشگلي كم و كسر نداشت فكر مي كردم خواب مي بينم تصورش هم برام غير ممكن بود كه همچين كس نابي امشب مال منه . سر سفره شام اونقدر از دست حرفها و جوكاي سارا خنديديم كه ديگه دلهامون درد گرفته بود ديگه حسابي با هم يكي شده بوديم انگار سالهاست كه دوست صميمي هستيم حدوداي ساعت 12 بود كه تصميم گرفتيم بخوابيم به پيشنهاد نفيسه رفتيم روي تخته دو نفره مامان وباباي نفيسه خوابيديم . سارا وسط من و نفيسه دراز كشيد و ما هم تو آغوشش از دو طرف دراز كشيديم آروم لباشو گذاشت رو لبام و با زبونش سرتاسر لبامو خيس كرد بوي خوبي مي داد رفتم لبشو بخورم با خنده گفت چته لباي منم مي خواي مثل نفيسه كني؟ از حالتش فهميدم كه مي خواد لب گرفتنو يادم بده نفيسه باكنجكاوي به ما نگاه مي كرد لباشو آروم به لبام مماس كرد و بوسه هاي ريز مي كرد گفت هر كاري من مي كنم تو هم انجام بده حدود ده دقيقه لبامو بوسيد نفيسه اومده بود پيش من و سينه ها و كير منو از روي شلوار مي مالوند سارا بوسه هاش محكم تر شده بود لبامو خيلي نرم و دوست داشتني مي خورد زبونشو كرد تو دهانم به زبون و دندونام مي كشيد خيلي خوشم مي اومد، منم تا يك فرصت بهم مي داد براش همين كارو مي كردم نفيسه شلوارمو ديگه كاملا در آورده بود و حسابي با كيرم بازي مي كرد ديگه حسابي سرم شلوغ شده بود . سارا زبونمو محكم با نفساش تو دهانش مي كشيد نفس هر دومون تند شده بود فكر نمي كردم لب گرفتن تا اين حد موثر باشه شروع به ماليدن سينه هاي سارا كردم سوتين نبسته بود تاپشو در آوردم سينه هاي كوچيك و قشنگي داشت سرش حسابي برآمده شده بود سر سينه هاشو تو دهانم كردم و شروع به مكيدن كردم ديگه حال خودشو نمي فهميد نفيسه هم دراز كشيده بود ديگه طاقت نداشت با يك دست شروع به ماليدن سينه هاي نفيسه كردم سارا كه ديد نفيسه حسابي حشري شده شروع به لب گرفتن از اون كرد تا آرومش كنه منم از فرصت استفاده كردم و دامن كوتاه سارا رو از پاش در آوردم ، شك كرده بودم كه قبلا شوهر داشته آخه خيلي كس خوشگلي داشت تنگ و كشيده با لبه هاي كوچيك و يك كم پر رنگ تر از مال نفيسه. حسابي زبون زدم چو چولشو پيدا نمي كردم خودش با دست كمكم كرد تا زبونمو روش گذاشتم صداي آه و نالش در اومد حالا ديگه نفيسه مشغول خوردن سينه هاي سارا بود منم تا تونستم كس سارا رو مكيدم يك دفعه سارا گفت بكن توش ديگه ، پاهاشو كاملا باز كرده بود من كيرمو نزديك كسش كردم و آروم آروم بردم تو به راحتي جلو مي رفت هر سه مون نفس نفس مي زديم نفيسه حال خودشو نمي فهميد داشت دستشو مي كرد تو كسش ، سارا گفت نفيسه جون بيا جلو بعد شروع به ليس زدن كس نفيسه كرد تا ارضا بشه منم با كمك حركتاي دست سارا خودمو عقب و جلو مي كردم خيلي تنگ بود انگار دور كيرمو با يك چيز نرم محكم گرفته باشن هنوز پنج دقيقه نشده بود كه داشت مني من خارج مي شد تا اينو به سارا گفتم گفت چه زود ، من حالا حالا ها كار دارم ، كيفش دم دستش بود از توش يك كاندم و اسپري در آورد گفتم سارا تو از كجا اينا رو آوردي ؟؟ اونم يه لبخند شيطنت آميز كرد.من دراز كشيدم و سارا مشغول اسپري زدن و كاندم كشيدن شد تا سارا داشت اين كار رو مي كرد نفيسه سرشو گذاشت رو سينه من و من با يك دست كسشو مي مالوندم و با دست ديگه موهاشو نوازش ميكردم هر دو با كنجكاوي به كاراي سارا نگاه ميكرديم به نفيسه گفتم كي لباساي تو رو در آورد به شوخي گفت همين ديگه اينقدر به فكر خودتون بوديد كه من خودم لباسام در آوردم يك بوس محكمش كردم سارا هم اومد جلو هر دو شروع به حال دادن به نفيسه شديم من كسشو خوردم سارا هم لب و گردن و سينه ها شو ، واقعا حرفه اي لب مي گرفت بهش گفتم اينا رو هم تو دانشگاه يادتون دادند سارا گفت نخير اگر اينا رو حسابي ياد نگيري ديگه زنت باهات ارضا نميشه ميره سر وقت يكي ديگه ، با اين حرفش حسابي جلو دهانمو بست واقعا اونشب خيلي چيزا ياد گرفتم . نفيسه كاملا خيس شده بود و مثل يك گنجشك خسته بي حال افتاده بود ، سارا لاي پاشو باز كرد چند بار زبون زدم و دو تا انگشتامو توش كردم و بعد كير كاندم گداشتمو توش كردم حدود يك ربع به كمك هم جلو عقب رفتيم روي كاندم از ارضا شدن هاي سارا كاملا خيس بود تو اين يك ربع نفيسه هم چو چوله سارا رو مي مالوند بعد از پشت چهار دست و پا روي تخت نشست و از من خواست از پشت بكنمش .نفيسه تعجب كرده بود كه چرا مني من نمياد ، سارا براش گفت كه اين اسپري باعث ميشه كه ديرتر آبش خارج بشه ديگه حسابي آماده شده بودم به سارا گفتم داره مياد خودشو كشيد عقب و كاندمو از كير من در آورد و خودش با دست كيرمو مالوند و مني مو ريخت تو دهنش نفيسه هم از زبونشو ماليد به سر كيرم گفت يك كم شوره ! سارا گفت من كه خيلي دوست دارم . سه تامون حسابي ارضا شده بوديم .اين دفعه من وسط خوابيدم و يك كم به نفيسه كه خيلي دوستش داشتم رسيدم و نوازشش كردم تا خوابش برد. ساعت 3 شب بود نگاهي به سارا انداختم بيدار بود شروع به حرف زدن كرديم خيلي خواهر وار حرف مي زد ديگه فكر مي كردم نماز خوندنا و چادر سر كردنش همينجوري و به خاطره حرف مردمه ولي از حرفاش فهميدم كه اعتقاد و مسايل جنسي بايد در كنار هم باشن و جداي از اين حرفا آدم وقتي حشرش بزنه بالا ديگه هيچي سرش نميشه و فقط بايد بكنه ، حرفاي سارا خيلي سنجيده و عاقلانه بود . نفهميدم كي خوابم برد صبح يك سنگيني روي بدنم حس كردم سارا بود كه خودشو روم انداخته بود و با بوسه هاش داشت بيدارم مي كرد تا صبحانه بخوريم منم نفيسه رو بيدار كردم به ساعت نگاه كردم 11 ظهر بود ، شب خوبي رو گذرونده بوديم وقع رفتن من كه شد سارا منو بوسيد و به خاطره ديشب و اينكه روش به نفيسه باز شده بود و ديگه يكي رو داشت با هاش درد دل كنه تشكر كرد بعدم من نفيسه رو تو بغلش كردم و بوسيدمش و بهش فهموندم كه هيچ كس جاي اونو نميتونه بگيره . بعد از اون روز من واقعا سه –چهار ماه شارج بودم و حسابي برا كنكور درس خوندم و هم من و هم نفيسه در كنكور موفق شديم بيشتر از اوني كه دلمون مي خواست . سارا هم هنوز دو ماه از اون جريان نگذشته بود كه يك شوهر 30 ساله ولي خوشگل ودست اول كه فوق ليسانس معماري داشت گيرش اومد و زندگي خوبي رو با هم شروع كردند .من كه هنوز بعد از اين مدت به شوهر سارا حسوديم ميشه كه يك همچين خانوم نازي نصيبش شده